Wednesday, May 24, 2006

ای کاش زود تر

ای کاش زود تر سه چهار سالش بشه تا بتونیم راحت یه مهمونی یا مسافرت بریم.

.................................

ای کاش زود تر برم مدرسه.

ای کاش زود تر بزرگ شم.

ای کاش زود تر این خرداد بگذره و مدرسه تعطیل شه.

ای کاش زود تر این امتحان نهایی رو بدم و شر این مدرسه کم شه.

ای کاش زود تر آخر ماه شه حقوق بگیرم.

ای کاش زود تر این دوره حبس بگذره و آزاد شم.

ای کاش زود تر این پروژه تموم شه و پولمو بگیرم.

ای کاش زود تر تعطیلی آخر هفته برسه.

ای کاش زود تر این زمستون بگذره. مُردم از دست این سرما.

ای کاش زودتر شب شه تا برگرده خونه.

ای کاش زود تر این بگذر و تا اون بشه.

ای کاش زود تر .............

........................................................................................

آی،............... ای همرَه، .................. به کجا چنین شتابان؟

Saturday, May 13, 2006

اختلاف نظر

واقعا برام دوستهای خوبیین. با وجودی که همیشه با هم اختلاف نظر دارن، تا حالا هیچوقت دعواشون نشده و توی سرو کله هم نزدن. هر کدوم دنیا رو از زاویه خاص خودشون میبینن . هیچکدومشون اصرار ندارن که نطر نطر اونه و من باید فقط نظر اون رو باور کنم. هیچکدوم هم دیگری رو محکوم به اشتباه نمیکنن. اینه که بین ما همیشه آرامش برقراره و من میتونم با داشتن نظرات متفاوت اونها دید بهتری از دنیا داشته باشم. اونا واقعا برام دوستای خوبیین. چشمام رو میگم.

Thursday, May 04, 2006

تحسین

صبح یکشنبه گذشته هوای دلپذیر بهاری و آفتاب درخشان برای قدم زدن به پارک جنگلی نزدیک خونمون دعوتم کردند. منهم باکمال میل پذیرفتم و رفتم. خیلی‌های دیگه هم اومده بودن. بعضیا با دوچرخه، بعضیا با رولربلید و خیلیا هم مثل من پیاده بودن. مسیر باریک کنار رودخونه رو میرفتم و از گرمای مطبوع ‌آفتاب در هوای معتدل و درختای غرقِ در برگای جوان و نغمه عاشقونه پرنده‌ها احساس مستی میکردم. ناگهان چند درخت دست ذهنم رو گرفتند و با خودشون بردند به اون بعد از ظهر سردِ زمستونِ دوسال پیش. اون روز ابری و سرد، که از تنهایی و دلتنگی اومدم به این پارک تا کمی قدم بزنم . بنظر میرسید که کسی جز من در پارک نبود. رد پایی روی برفا دیده نمی‌شد. سکوت کمی آزارم میداد. رود که آسمون تیره رو به چشمم منعکس میکرد اونقدر آرام در بسترش میخزید که سکوت غم‌انگیز محیط‌ رو دوچندان میکرد. راه همیشگیم رو میرفتم و در فکر بودم. از کنار یادگاری های اون مادر و پدر بیچاره گذشتم. یادگاری‌هایی که از سالها قبل پای درختی گذاشته بودن که محل پیدا شدن جسد دختر بچه‌شون بود. با دلی تنگتر به رفتن ادامه دادم. نگاهم به مقابل و اندیشه‌ام به درون خیره بود. درون مثل روبرو پر بود از سایه روشنها. ولی چه بودند اون سایه روشنهایی که در مقابلم بودند. اندیشه به کمک نگاه اومد. شاخه‌ها. شاخه‌های درختان. تصویری ضد نور از شاخه‌های برهنه از برگ در زمینه خاکستری آسمانِ افق. هزاران شاخه ریز و درشت با ظرافتی وصف ناشدنی این صحنه بدیع رو ساخته‌بودن. محشر بود. یک شاهکار. سر تا پا محو زیبایی شدم. سر تا پا غرق لذت دیدن. بیقرار. بیقرار ِ ابراز. ابراز احساس. ابراز تحسین. ابراز به چه کسی؟ خوب معلومه. به خودشون. به درختا. اونا که صاحب این زیبایی بودن. بی خجالت و بی حسادت باید تحسین رو به زبون اورد. بی اختیار گفتم:

- شماها واقعا زیبایید.

حس کردم درختا صدامو شنیدند و بی تکبر تحسین من رو پذیرفتن. واقعا بی تکبر. توان چشم برداشن از اون زیبایی را نداشتم.

-صبح بخیر.

نگاهمو از شاخه‌های تازه به برگ نشسته درختهای روبرو بسمت صدا برگردوندم. خانوم و آقای مسنی لبخند زنان نگاهم میکردند و از کنارم میگذشتند.

-صبح بخیر.