Sunday, December 31, 2006

۲۰۰۷

در برخی کشورای غربی، قبل از سال نو بعضی مردم یک قطعنامه (New Year Resolution) برای سال جدیدخودشون صادر میکنن. مثلا یکی میگه باید اینقدر وزن کم کنم، یکی دیگه میگه باید این کتابهارو تا آخر سال خونده باشم و چیزهایی از این قبیل. بعضیا حتی خیلی جدی قطعنامه‌شون رو مینویسن و امضا میکنن.

من همیشه عادت کردم یا بهتر بگم عادتم دادن در مقابل خانواده، دوست، مدرسه و دانشگاه، مدیریت سازمانی که توش مشغول کارم، آدمهای محله، شهر، کشور و دنیایی که در اون زندگی میکنم خودم رو مسئول بدونم. بحثم این نیست که چقدر در اجرای مسئولیتم موفقم. می‌خوام بگم که فقط بهم یاد دادن که خودم رو همیشه موظف به اجرای عرف و قانون جوامعی که جرئی از اون هستم بدونم. اینجوری اسمم رو مینویسن توی لیست خوبها.

اما مسئولیت در مقابل قولهایی که به خودم میدم چی؟ آیا نگران عهد شکنی با خودم هستم؟ آیا اگه به خودم قول بدم که امسال باید ده‌تا رمان بخونم و حد اقل سه تا یک ساعت در هفته ورزش کنم و غذای چنین و چنان بخورم و بعد یه هفته همشون رو یادم بره یا بخاطر کاهای واجب‌تر!! هی قرارهایی که با خودم گذاشتم رو پشت گوش بندازم اسمم رو مینویسن توی لیست بدها؟ گمان نکنم.

الان ساعت ۵:۴۰ عصر ۳۱ دسامبرِ و چند ساعت بیشتر تا پایان سال ۲۰۰۶ نمونده. میخوام بعد اینکه این پست رو نوشتم برای خودم یه قطعنامه بنویسم و زیرشو امضا کنم. این قطع نامه چند‌تا بند داره که تا پایان سال بعد باید توسط من اجرا بشه. موارد استثنایی که باعث تعویق در اجرا یا عدم اجرای موقت بعضی بندها بشه رو هم روشن مینویسم. زیر هر بند هم یه جای خالی میذارم که آخر سال خودم رو ارزیابی کنم. میخوام ببینم چقدر به چندتا قول ساده که به خودم بدم پابندم.

امیدوارم سال ۲۰۰۷ برای خودم و تمام دوستانی که اینجا نوشته‌هام رو میخونن سال خوبی باشه.

Sunday, December 24, 2006

بازی یلدا

چند روزی بود که با لبخند «بازی یلدا» رو در چند وبلاگی که میخونم دنبال میکردم که ولگرد نمیدونم از بد جنسی یا لطف منو هم به این بازی دعوت کرده. آخه من ناسلامتی ناشناسم!!! خوب ببینم چه جوری میشه ماهی لیز باشم و از این معرکه ناشناس بیام بیرون:

۱- از بچگی دو تا مرض ولکنِ من نیستن و فکر کنم تا گور همرام باشن. حساسیت به گرد و خاک و گرده گل و اینجورچیزا، و دیکته فارسی خراب.

۲- خلوص ناشناسی من صد در صد نیست. دو نفر من رو میشناسن. منظورم اینه که من و صاحبم رو با هم . بجز این دو نفر بقیه یا صاحبم رو میشناسن (در خارج از وبلاگستان) یا من رو (در وبلاگستان) یا هیچکدوم رو.

۳- یکی از دو نفر بند دوم دیکته پستهای منو صحیح میکنه. تا حالا بیشتر از ۱۵ نگرفتم.

۴- از رقابت بیزارم. صاحبم هم. سالهاست مسیر رو جوری میرم که رقیب سر راه نبینم. رقابت برام انگیزه پیشرفت نیست.

۵- ورزش مورد علاقم اسکیه. فکر کنم جرو معدود چیزایه که یاد گرفتم و ازش لذت میبرم. بقیه چیزایی که ازشون لذت میبرم همه غریزیند.

فکر کنم من خودم ته خط این بازی باشم. ولی نگا کردم دیدم هنوز چند نفر که من میشناسم بازی یلداشون رو ننوشتن. علی (آوازهای روزانه) ، ندا (نیم نگاه) و عباس (کافی شاپ) رو من به بازی دعوت میکنم.

Friday, December 22, 2006

یلدا


میگن قدیمها به این گمان بودن که همچون امشبی میترا به جنگ طولانی ترین شبهای سال میرفته و صبح فاتح از کارزار بیرون میامده. ولی ظاهرا این پیروزی چند ساعتی بیشتر به طول نمیکشیده و باز شب به روز چیره میشده. میلیونها سال هم هست که این کشمکش ادامه داره و تمومی هم براش متصور نیست.

علتهاش یکی اینه که فقط یه خورشید داریم و اون هم میتونه سمتی از زمین که بطرف خودشه رو روشن کنه و علت دیگش اینه که سرعت دورانی زمین به دور خودش حدود ۳۶۵ بار بیشتر از سرعت دورانش به دور خورشیده . این باعث میشه که در هر سال تمام سطوح معمولی زمین، بجز مناطق قطبی، ۷۳۰ بار جنگ بین شب و روز رو تجربه کنن.

شاید اگه این اختلاف سرعت نباشه قضیه حل بشه و جدالی هم بین شب و روز در نگیره. بذار فرض کنم سرعت دورانی انتقالی و وضعی زمین برابر بشن. اینجوری زمین جوری دور خورشید میگرده که همیشه یه سمتش بطرف خورشیده و روزه و سمت دیگش همیشه شبه. خوب دیگه شب و روز هرکدوم قلمرو خودشون رو پیدا میکنن و جنگی هم در نمیگیره. اما خیلی زود همه سطح رو به خورشید بیابون میشه و همه سطح پشت به خورشید یخ میزنه. درسته که جنگی در کار نیست ولی حیاتی هم برای این دنیای بدون جنگ بین شب و روز متصور نیست. پس بهتره بذارم زمین با همون سرعتهای طبیعیش بگرده و شب و روز رو مرتب به جون هم بندازه تا شرایط زندگی فراهم بشه .

ولی یه چیزی رو باید از شب و روز یاد گرفت. درسته که اونا متضادن و مدام با هم می‌جنگن، ولی هیچوقت همدیگرو نابود نمیکنن.

....................................................................................................

شب یلدا به تمام دوستانی که به اینجا سر میزنن خوش.

Sunday, December 03, 2006

خاکستری- نارنجی

صدای مشعلِ داخل تنور تمام فضای نونوایی رو پر کرده. تنوره مثل یه چاهک تو کف نونواییه. بخشی از دیواره داخل تنور رو میبینم. دیواره‌ای که نون روش نیست. شاطر که تا نیم‌تنه توی گودال بقل تنور واساده، خم میشه سمت تنور و دستش رو که توی اون بالش کرباس‌پیچ هست میکنه توی تنور و با یه حرکت سریع بالشو میکوبه به دیواره تنور، همونجا که من بهش خیره بودم . بعد مثل برق دستش و بالش رو میاره بیرون. حالا یه ورقه نازک و پهن از خمیر روی اون دیوار چسبیده و همه جاش داره حباب حباب میشه. شاطر بالش رو میذاره کنار و دوباره برمیگرده و این‌دفعه دستشو بدون اون بالشه میکنه توی تنور تا از اونور که من نمیبینم یه نون پخته شده رو از تنور در آره. از داغی آتیش تنور چشاش رو تنگ و صورتش رو چین میده. نون رو در میاره و پرتش میکنه روی اون پالت چوبی و برمیگرده سمت بالش. یه ورقه خمیر نازک رو یه نونوای دیگه پهن میکنه روی بالش. شاطر گوشه‌های خمیر رو میکشه تا تمام روی بالش رو خمیر بپوشونه. دستشو میکنه داخل بالش و برمیگرده سمت تنور. اون نونوای دیگه که خمیر نازک رو پهن کرده بود روی بالش برمیگرده از اون طرف یه خمیر دایره‌ای بر میداره و میندازه روی صفحه چوبی و صاف جلوش و کمی آرد روی خمیر میریزه و وردنه باریک و بلند رو روی خمیر می‌غلتونه تاخمیر نازک شه. بعد وردنه رو می‌کنه زیر خمیره و اون رو بلند میکنه و یکی دو دور تو هوا میچرخونه تا خمیره مثل پارچه نازک شه در همین حال برمیگرده سمت شاطر. بالش آمادَس. خمیر رو با یه حرکت از هوا فرود میاره روی بالش.....................

- بچه چنتا؟
رومو بر میگردونم سمت اون پسره که پشت دخله. مشتمو که توش پوله کف دستش باز میکنم.
- ده تا.

بعد از ظهر یکشنبه پیش مشغول کاری بودم که بی اختیار به یاد اون نونوایی افتادم. با تمام جزئیاتش. سالهای سال پیش بود. اون روز، روز بزرگی نبود. نه شادی بزرگی و نه غم بزرگی. یک روز معمولی معمولی. اون بچه من بودم. منِ بی خیالِ آینده. منِ بی حسرتِ گذشته. منی که غرق تماشای نون درست کردن چنتا نونوا، بی خیال فردا و فرداها بودم. با خودم فکر کردم چی به من شد که اینطور همیشه نگران چیزیهایی در آینده‌م. از آینده‌ای به نزدیکی پایان این نوشته تا آینده‌ای به دوری....به دوری.. نمیدونم خیلی دور. اونجا که از اینجا تاریکِ تاریک دیده میشه. تنها آسودگی از آینده وقتیه که مرغ حسرتی بر شاخه‌ای از درخت ذهنم میشینه.

اما چند روز پیش که روز بزرگی در زندگیم نبود، نه شادی بزرگی و نه غم بزرگی، یه " چیزیهایی" منو از بند نگرانیها و حسرتها آزاد کرد. حس کردم تمام احساساتم زنده هستند. وقتی به خودم اومدم یاد افکار روز یکشنبه قبل افتادم. دیدم اصلا اثری از احساس خاکستری اون‌روز نیست. درست همون بچه توی نونوایی شده بودم. به همون بیخیالی. زنده در زمان حال. نارنجی.
حس میکنم روی یک دایره میچرخم. دایره‌ای که یک سمتش سرد و سمت دیگش گرمه. حس میکنم دائم بین این سرمای خاکستری و اون گرمای نارنجی در نوسانم.

......................................................................................

راستی اون " چیزیهایی" که گفتم چی بودند؟
اونها " صدای" جادویی سارا برایتمن و آندریا بوچلی در " اجرای" بی نظیر زمان خداحافظی بودند.

Sunday, November 12, 2006

نباید؟

وقتی برا آموختن نیومده، نباید چیزی یادش بدم؟
وقتی برا آموزش نیومده، نباید ازش چیزی یاد بگیرم؟
وقتی برا گوش دادن نیومده، نباید براش تعریف کنم؟
وقتی برا گفتن نیومده، نباید انتظار تعریف داشته باشم؟
وقتی برا پرسیدن نیومده، نباید جواب سوالش رو بدم؟
وقتی برا پاسخ دادن نیومده، نباید ازش بپرسم؟
وقتی برا دیده شدن نیومده، نباید تماشاش کنم؟
وقتی برا دیدن نیومده، نباید بهش نشون بدم؟
وقتی برا لذت دادن نیومده، نباید ازش لذت ببرم؟
وقتی برا لذت بردن نیومده، نباید بهش لذت بدم؟
وقتی برا دادن نیومده، نباید تمنا کنم؟
وقتی برا گرفتن نیومده، نباید بهش بدم؟

وقتی برا دوست داشته شدن نیومده، نباید دوستش داشته‌باشم؟
وقتی برا دوست داشتن نیومده،....................

نباید؟ ها؟ نباید؟
-------------------------------------------------------------------------
پ.ن: ۱۴ نوامبر ۲۰۰۶ ساعت ۱۱ شب:

بعد دو روز فکر کردن به این سوالها تنها جوابی که بهش رسیدم اینه:

اگه دوستش داری باید،
آره باید.

Sunday, November 05, 2006

تضاد

جنگ، جنگ، جنگ........

هیاهو،

میدوم،

به جلو،

بسمت چیزی که باید فتح بشه. بسمت چیزی متضاد. متضاد بامن. متضاد با ما. ما همقطارها.

اما نمیدونم برای چی باید فتح بشه. فقط میدونم باید فتح بشه. مثل یه عکس‌العمل غریزی.

میدوم.

جنگ........

آیا روزی میرسه که تضادی نباشه؟ یا آیا روزی میرسه که تضادها به صلح برسن و با هم کاری نداشته‌باشن؟ اگر چنین روزی رسید از فرداش باید چیکار کنم؟

Sunday, October 15, 2006

این و آن (۱)

- کی برمیگردی.
- با خداست.
- مواظب باش.
- مواظبم.
- خداحافظ.
- خدا حافظ.

آن رفت. این ماند. ماند با همان دیوارها. همان سقف. همان فرش. همه چیز همان ماند، ولی بی آن.

این ترک شده بود و آن این را ترک کرده بود.

چه سخت است این بودن.

Thursday, October 05, 2006

هوس

بدجوری هوس لبو کردم. نه از اینا که تو خونه درست میکنن. اونایی که کنار پیاده روی خیابونای تهرون میفروشن. اونایی که میذارن وسط اون سینیِ بزرگِ روی گاری دستی، توی یه مایع قرمز و جوشان و پر بخار. از اونا که قرمز قرمزه و داغه و ریشه هم نداره. اون لبویی که نمیخوای ببری خونه. همونجا داغ داغ فروشندش بذاره تو بشقاب و با چاقوی خودش قاچش کنه، با یه چنگال بده دستت تا بخوری.

هوس حلیم هم کردم. نه از این حلیم الکیا. حلیم گلپایگانیِ پل چوبی. نه که بگیری ببری خونه. نه. بری همونجا بشینی برات بریزه تو کاسهٔ استیل بیاره سر میز و مخلوط عطر دارچین و روغن داغ و حلیم تمام مشامتو پر کنه. تصویر شکر خیس از روغن، با پس زمینه‌ی قهوه‌ای دارچین و تراشه‌های گوشت و اون حاشیه حلیم در قاب کاسه و حس دسته قاشق در مشتم دهنمو پر آب میکنه.

وای که هوس چلو کبابِ لقمهٔ رستوران نویدِ خیابون آپادانا داره عصبیم میکنه. همونی که وقتی با حرص به گارسون میگی «دو سیخ کباب لقمه» میگه «اجازه بدین یکی بیارم اگه سیر نشدین چشم». اون انتظار کشنده‌. اوردن اشتها اورهای بی مصرف. نوشابه. استقبال چشمان نگرانت از هر گارسونِ ظرف بدست با این امید که «این یکی دیگه مال منه» . دست آخر بشقاب پلو و دیس کباب و گوجه میاد رو میزت. خدایا چی میشد این میز تحریر، میز چلوکبابی نوید بود و این کی‌برد اون بشقاب پلو و این مانیتور دیس حاوی کباب لقمه.

خوب اگه همین حالا کنار اون گاری دستیِ لبویی داشتم لبو میخوردم چقدر کیف داشت؟
- خیلی.
اگه توی حلیمی گلپایگانی بودم و داشتم دو لپی حلیم میخوردم چقدر؟
- بازم خیلی.
اگه توی رستوران نوید.....
- اون هم خیلی.

خوب حالا هر کدوم از این کیف کردنا چقدر زمانش طول میکشه؟
- مممممم....خیلی کم. شاید تا لقمه دوم یا سوم.

----------------------------------------------------------------------------

این رو ننوشتم که بگم نباید دنبال ارضای هوسام باشم. فقط میخواستم به خودم بگم که:

- همیشه یادت باشه مدت لذت ارضای هر هوسی محدوده. اکثرا خیلی کوتاه. اگه یه موقع دنبال یه هوسی و میخوای هزینه‌شو با ارزشش مقایسه کنی این رو هم بیار توی حساب.

جواب خودم رو میدم:

- مگه کسی که دنبال یه هوسه حساب کتابم هم میکنه؟

Saturday, September 23, 2006

کتاب زندگی

زندگی مثل نوشتن یک کتابه. نوشتن یک کتاب بر صفحات حافظه‌. با جوهری پاک نشدنی. نمیدونم این کتاب رو برای کدوم خواننده مینویسم. شاید هیچکس جز خودم. گاهی چند سطری از اون رو برای عزیزی خوندم یا بر برگی کاغذ نوشتم. ولی تنها چند سطر.

آیا دوام صفحات این کتاب به خشک شدن جوهرِ نونِ «پایان» میرسه؟

Thursday, September 21, 2006

پائیز

چند روز پیش چشمم افتاد به چنتا درخت که بخشی از برگاشون زرد شده بودن. البته به اصطلاح زرد. زرد و نارنجی قاطی بود. این یعنی پائیز داره میاد.

زمان دبستان از مدرسه بدم میومد. واضح تر بگم متنفر بودم. توی دوران راهنمایی و دبیرستان نفرتم فروکش کرد ولی هیچوقت نبود که اشتیاقی به مدرسه و حتی دانشگاه داشته باشم. ولی این احساس بد رو هرگز به پائیز گره نزدم. همیشه پائیز رو دوست داشتم. شاید بتونم بگم اونقدر دوستش داشتم که شروع مدرسه از شدت علاقم به این فصل کم نمیکرد. همیشه پائپز آرومم کرده. هوای ابری و بارونای کم صدا و طولانیش نه تنها افسردم نکرده و نمیکنه، بلکه یه‌جورایی باعث شادی که نه، ولی موجب آرامشم میشه. توی این منطقه از دنیا هم که زندگی میکنم پائیزهای دیدنیی داره. حدود یه ماه دیگه چشم بسختی از پس اون همه رنگ بر میاد. مخلوط در هم و حیرت آوری از رنگای گرم قرمز و نارنجی و زرد زمین و زمان رو پر میکنه. اولین پاپیزی که اینجا اومده بودم همش میترسیدم موقع رانندگی هواسم پرت شه و تصادف کنم. جون میده برا عکاسی. خلاصه قراره بزودی پاپیز توی همچین لباسی باز دلبری کنه.

اما اون روزی که اون چنتا درخت نیمه پاپیزی نوید اومدن فصل محبوبم رو بهم دادن، رفتم تو این فکر که ای کاش پائیز زندگیم به قشنگیه پائیز اینجا باشه. توی این فکر بودم که علت زیباپیه پائیز اینجا، زیادی و تنوع درختاشه. حال آیا اگه منم تو زندگیم درختای زیاد و جورواجور بکارم، پائیزش به این قشنگی میشه؟ یکم بیشتر که تو بحر این تشابه سازی رفتم دیدم نه اصلا نمیتونم اسم اواخر عمرمو بزارم پائیز. شاید قشنگی پائیز برا اینکه آخر خط نیست. بیشتر شبیه آرامش و رخوت قبل از خوابه. خوابی که بعدش دوباره بیداریه. قبول دارم که باید جوری زندگی کرد که اگه پیر شم و به پشت سرم نگا کنم از عمر رفته راضی باشم. ولی هرچی فکر کردم نشد پیری رو به پاپیز تشبیه کنم. به خودم گفتم: بابا بیخیال ترخدا. تو هم گیر میدیا. سر جدت بذا با این پائیز حال کنیم.

Sunday, September 10, 2006

خوب بودن (۳)

من برای اینکه اونی که میخوام بشم، در کنار تمام استعدادهام، جراُت لازم دارم. اگه جراُت نداشته باشم در محل کارم رشد نمیکنم، نمیتونم دنیا رو بشناسم، نمی‌تونم عزیزی رو از خطر نجات بدم، نمیتونم حتی خودم رو به اونهایی که میخوام بشناسونم و مورد توجه و در معرض دوست‌داشته شدن قرار بدم. بدون جراُت نمیشه رانندگی کرد یا حتی سوار ماشینی شد که شخص دیگه‌ای رانندگی میکنه. کلا بدون جراُت نمیشه از زندگی رضایت داشت. جراُت با بی‌پروایی و بی‌کله‌گی فرق داره. آدم بی‌پروا از روی نادونی به استقبال خطر میره. او نمیترسه چون نمیدونه. جراُت به معنی نترسیدن نیست. جراُت پیشرفتن به سمت هدف با علم به خطرهای احتمالیش و تسلط به احساس ترسه. مایه بی‌پروای حماقت و مایه جراُت خِرَدهِ. حالا اگه بی‌پروایی رو در یک سمت جراُت بذارم، باید بزدلی رو سمت دیگه‌ش قرار بدم. بزدل کسیه که برعکس خطرها رو بطور غیر واقعی بزرگنمایی میکنه. بزدلی و بی‌پروایی باعث آسایش در زندگی نمی‌شه و من رو به کسی که دلم میخواد تبدیل نمیکنه. جراُت اون چیزیه که میتونه ابزار مناسبی باشه که از خودم آدم خوبی بسازم، همونجوری که راضیم میکنه. ظاهرا خاصیتی در من هست که مثل یه طیف میمونه. یه سرش بزدلیه و یه سرش بی‌کله‌گی. یه جایی اون وسطها هم جراُته. من خودم حق انتخاب دارم کجا قرار بگیرم. من به بودن در هر جای این طیف میتونم خودم رو عادت بدم. پس بهتره خودم رو به جراُت داشتن عادت بدم. یعنی اون وسط.

در من از این نوع طیف‌ها کم نیست.

در وسط طیفی که دو سرش ول‌خرجی و خساست هست میشه سخاوت رو پیدا کرد.
در وسط طیفی که دو سرش دلقکی و ترشرویی هست میشه خوشرویی رو پیدا کرد.
در وسط طیفی که دو سرش تملق و پرخاش‌گریه میشه دوستی رو پیدا کرد.
در وسط طیفی که دو سرش نوکرصفتی و غروره میشه سرفرازی رو پیدا کرد.

-----------------------------------------------------------------------------------------

دیدِ ارسطو {۱} به موضوعِ خوب بودن دیدی متفاوت از بسیاری فلاسفه قبل، هم عصر و حتی بعد از اونه. شاید علت اصلیش اینه که ارسطو فقط یک فیلسوف نبوده. ارسطو خودش رو یک طبیعی دان هم میدونسته. به قولی اون به هر چیزی زیر نور خورشید و خود خورشید کار داشته.حالا کار ندارم که علم طبیعیش چقدر درست یا غلط بوده. چیزی که اون رو متفاوت میکرده روش دیدن و تحلیل‌کردنش بوده. ارسطو هر پدیده از جمله آدم رو سعی کرده بر اساس تمام خصوصیات طبیعیش بشناسه (و طبقه بندی کنه). اون از آدم فقط یک پرتره زیبا رسم نمیکنه. تمام خصوصیات رو میبینه. او میگه هر خاصیت آدم یک طیفی از حد اکثر تا حداقل رو شامل میشه. آدم حق انتخاب داره که در اون طیف کجا قرار بگیره. بزدل باشه، بیکله باشه یا شجاع باشه. این حق انتخاب باعث اخلاق متفاوت آدماست. او برعکس معلمش(افلاطون) فکر نمیکرده که خوب بودن فقط مخصوص انسانهای خاصه که از مسیری بسیار تنگ و سخت میتونن بهش برسن. برعکس. ارسطو معتقد بوده خوب بودن برای آدمای معمولی کاملا قابل دسترسه. دلیل ارسطو برای خوب بودن هم دلیل روشن و آسونیه. «من میخوام خوب باشم تا شاد زندگی کنم.» بر خلاف خیلیا که دلیل خوب بودن رو مجازات نشدن یا گرفتن پاداش در یک دنیای دیگه میدونن.

فکر کنم دیگه نیاز زیادی به توضیح نیست که ارسطو چه روشی رو برای رسیدن به خوبی معرفی میکنه. روش پیشنهادی او تمرین و عادت کردن به بودن در محدوده میانی هر کدوم از خصوصیاتی که در خودم میشناسم.مثل جراُت داشتن که در بین بی‌پروایی و بزدلی قرار گرفته. به اون محدوده هم میگه میانه‌ی طلایی. ارسطو میگه آدم برای رسیدن به یک زندگی شاد، خودش رو باید عادت بده در تمام خصوصیاتش در میانه قرار بگیره. مثل مواردی که در اول نوشتم. (البته نباید اینو با میانه رو بودن اشتباه گرفت. میانه رو بودن مربوط میشه به روش رفتار در مقابل اتفاقات بیرونی که مربوط به این بحث نیست.) به این میشه گفت یه اخلاق خرد مندانه.

خوبی‌هایی که ارسطو خیلی مورد بحث قرار داده جراُت، همدردی، عشق به خود، دوستی و بخششه. اما ظاهرا دوستی رو بیشتر مورد تاکید قرار داده. در حدی که میگه بدون دوستی زندگی ارزش زندگی کردن رو نداره. از نظر او دوست تو کسیه که هر آنچه خوبی برای خودت میخوای رو برای دوستت هم بخوای و باهاش شریک شی و در مقابل دوستت هم به همون شکل عمل کنه. این نوع دوستی رو هم فقط میشه با تعداد معدودی داشت. از نظر او یکی از مهمترین چیزهایی که به دوستی توان میده قدمتشه که بدون بخشش ممکن نیست.{۲}

پس تا حالا دوتا ابزار برای خوب بودن میشناسم.

۱- از افراط یا تفریط در خصوصیات اخلاقی دوری کنم و خودم رو به اون میانهُ طلایی عادت بدم.

۲- برای هر کار خوب باید دلیلی داشت که مستقل از اوضاع سیاسی و فرقه‌ای و جنسیت و ... بشه پذیرفتش و با گذشت زمان دست خوش تغییر نشه. (موضوع بحث خوب بودن ۲)

---------------------------------------------------------------------------------
{۱} ارسطو فیلسوف و دانشمند یونانی صدهُ سوم و دوم قبل از میلاد

{۲} برای جزئیات بیشتر به مراجع زیر رجوع شود:

The Story of Philosophy, Will Durant, Chapter II

The Philosophy of Aristotle, Renford Bambrough, Ethics

Aristotle and Virtue Ethics, Lawrence M. Hinman

Virtue Theory: Five Virtues (courage, compassion, self-love, friendship, and forgiveness), Lawrence M. Hinman



Thursday, August 10, 2006

آدم

میگه:

کاندیشنر میسازم بزنی به موهات خوشحالت شه.
غذا میپزم بخوری کیف‌کنی، تپلی شی.
نه، چاق شی اصلا خوب نیست. هم از ریخت میوفتی و هم برا سلامتیت بده. نوشابه رژیمی و تردمیل و توپ و زمین ورزش میسازم وزنت رو کم کنی.
نترس، مریض‌شی دارو میسازم و دکتر میشم خودم خوبت میکنم.
برا ماشینت کمربند ایمنی میسازم تا اگه تصادف کردی نمیری.
سیگار میسازم روش مینویسم که برات ضررداره و نباید بکشی. (یه چیزای باحال‌تر هم میسازم اگه خواستی خصوصی باهام صحبت کن)
اگه جنگ شه و خونه‌تو خراب کنن و فامیلاتو بکشن میرم تظاهرات ضد جنگ و بی عدالتی که در حقت شده رو به گوش همه میرسونم.
اگه تو جنگ یا سانحه هم زخمی شدی بیمارستان میسازم درمونت میکنم.
اگه ناقص شدی هم بالاخره یه صندلی چرخداری چیزی میسازم تا خیلی سخت نگذره. خیابونا و ساختمونا رو هم جوری میسازم که با صندلی چرخدارت راحت همه جا بری.
اگه بدبخت شی برات پول جمع میکنم و از دیگران میخوام بیان کمکت کنن.
چاقو میسازم خیار رو با پوست نخوری دلت درد بگیره. تازه اگه نمیتونی با یارو کنار بیای هم میتونی با چاقوه دوتا خط خوشگل رو صورتش بندازی ادبش کنی.
یه هفتیر میسازم اگه طرف پررویی کرد با یه تیر مرخص‌شه.
اگه تعدادشون هم زیاده نگران نباش مسلسل هم میسازم.
اصلا فکر تعدادشونو نکن، ساختن تانک و بمب و موشک برام که کاری نداره. ردیفش میکنم.
اصلا خودم میام ازت دفاع میکنم و خودشونو و کشورشونو مثل کره ماه ساکتِ ساکت میکنم.

میگم: این آخریاش بدردم نمیخوره.

میگه: بگو هنوز بدردم نمیخوره. آدم از فرداش خبر نداره.

میگم: میشه حالا این آخری‌هارو قلم بگیری.

میگه: میدونی من دارم کارارو برا آدما راحت میکنم. این کارای آخری فقط اسمشون بد در رفته. تو فکر‌کردی اگه توپ و تفنگ نباشه مردم همدیگرو نمیکشن. این آدما رو که من میشناسم هیچی هم که دم دستشون نباشه، پاش برسه با چنگ و دندون کارشونو میکنن.

میگم: اینا رو که میگی آدم نیستن، حیونن.

میگه: دلم برا سادگیت میسوزه. آخه چند جور حیوون جز آدم میشناسی که همدیگرو بکشن. تازه از نظر من اشکالی هم نداره. زمون خضرت آدم هم بچه‌هاش همدیگرو کشتن طوری نشد. بعدشم آدما هی همدیگرو کشتن و ماشالا هر روز زیادتر و سُر و مُر و گنده‌تر شدن.

میگم: تا حالا خودتو جای اونا که تو جنگ بدبخت میشن گذاشتی؟

میگه: من خودم همون آدمی هستم که هم میکشه و هم کشته میشه. هم میسازه و هم خراب میکنه. تعارف که نداریم. من همینم که میبینی. من آدمم. اگه خوشت نمیاد بده برات یه موجود دیگه خلق کنن، اونجوری که دوست داری. اسمشم هرچی میخوای بذار، فقط آدم نذار.

Sunday, July 30, 2006

حرکتی برای مردم لبنان

اگه جای مردم لبنان بودم چه توقعی از آدمای دیگه‌ی این کره خاکی داشتم.

علی و بخشی از دوستان هم فکرش تصمیم دارن حرکتی رو که چند روز پیش در جهت فشار برای آتش‌بس در لبنان انجام دادن، بار دیگه تکرار کنن.

زمان: یکشنبه سی جولای ساعت چهار و نیم بعداز‌ظهر

مکان:

University Plaza, University of Waterloo, beside Shandiz restaurant

برایشون آرزو میکنم این بار گروهشون بزرگ تر باشه.

ولی از همه مهمتر اینه که کاری رو که معتقدن درسته، در حد توانشون دارن انجام میدن.

Thursday, July 27, 2006

خوب بودن (۲)

۱) تقلب سر امتحان کار بدیه؟ اگه خوبه که بحثی نیست. اما اگه بده چرا؟
- چون اگه موچمو بگیرن آبروم میره.
- چون اگه موچمو بگیرن از مدرسه بیرونم میکنن.
- چون بابا و مامان گفتن بده.
- چون گفتن خدا میفرستم جهنم.
- چون همه میتونن مثل من تقلب کنن و نادون فارغ‌اتحصیل بشن و دیگه مدرکی که این مدرسه صادر کنه دوزار هم نمی‌ارزه.

۲) دروغ گفتن کار بدیه؟ چرا بده؟
- چون دروغ گو دشمن خداست.
- چون بابا و مامان بچهٔ دروغگو رو دوست ندارن.
- چون ترس نداره که، واسه چی دروغ بگم.
- چون دیگران هم میتونن دروغ بگن و اگه همه دروغ بگن، من خودم هم دیگه روی حرف عزیز ترین کسم نمیتونم حساب کنم. و چیزی به نام اعتماد دیگه نمیتونه معنی داشته باشه.

۳) میخوام سر چهار راه با ماشینم بپیچم سمت چپ. خیلی شلوغه. آیا کار بدیه اگه از سمت راست همراه ماشینایی که دارن سریعتر مسیر مستقیم رو میرن خودمو برسونم سر چهارراه و بعد راحت بپیچم سمت چپ؟!!! چرا بده؟!!!
- چون اگه پلیس ببینه جریمه میکنه!!!!
- چون مردم فحش میدن.
- چون ممکنه ماشینای قراضه مسافرکش با اون راننده‌های عجول و خسته‌شون بمالن بهم.
- یا چون همه میتونن این کارو بکنن. اگه همه عین من برونن چهاراه بند میاد و مجبوریم ساعتها توی راه‌بندون بمونیم.

۴) بده اگه آدم یه پارتنر (دوست دختر/پسر یا همسر) داشته باشه و حالا یواشکی یه شیطنتیهایی هم بکنه؟ چرا بده؟
- چون اگه پارتنرم بفهمه ترکم میکنه.
- چون ممکنه دوستا و آشناها بفهمن آبروم بره.
- چون (در مورد همسر) خطر سنگسار و اعدام هست.
- چون پارتنرم یا حتی پدر و مادرم هم میتونه همین کار رو بکنن و اون موقع (فکر کنم نیازی به شرح نداره).

۵) کنار ساحل قدم میزنم. متوجه میشم شخصی داره غرق میشه و کمک میخواد. چرا خوبه که برای نجاتش کمک کنم؟
- چون شاید یه پاداش خوب بهم بده.
- چون اگه جنسش مناسب(!) باشه میتونم یه حالی بکنم.
- خودمو میذارم جای اون شخص و فکر میکنم در اون شرایط چه انتظاری از آدمای توی ساحل دارم.

کدوم یکی از جوابایی که به پنج تا سوال بالا دادم رو واقعا از ته دل میپذیرم؟

------------------------------------------------------------------------------------------------

سعی میکنم در چند خط اونچه از فلسفه کانت{۱} برای بحثم نیاز دارم رو خلاصه کنم.
کانت معتقد بوده علم انسان حاصل فرایند:

- احساس کردن پدیدهٔ بیرونی که در زمان و مکان خاصی رخ داده؛
- و درک کردن اون احساس؛
- و اندیشه‌ ناشی از اون درکه .

هر سه بخش ارادیه و بسته به خواست و استعداد یک انسان میتونه متفاوت باشه. علم با وجود تمام اهمیت و نظمش، نسبیه و امکان داره در آینده تغییر کنه. او معتقده وظایف هر انسان بر اساس علمش از بیرون تعریف نمیشه. علمی که بسته به شرایط زمان و مکان متغیره. اون میگه وظایف انسان مطلقه و منشأ این وظایف برمیگرده به منبع مورد اعتمادی در درون خود انسان. خرد هر انسان با رجوع به داخل خودش میتونه وظایفش رو درک کنه. کانت معتقده هر انسان پاسخگوی اعمال خودشه. او باید وظایفش رو انجام بده حتی اگه دیگرانی هستند که این کار رو نمیکنند. (منظور کانت رو از وطیفه‌ نباید با دستوراتی که از بیرون به انسان داده می‌شه اشتباه کرد). کانت بین انسان و سایر چیزها تفاوت اساسی قائل میشه و هیچ وظیفه‌ای رو بالاتر از محترم شمردن (جان) انسان نمیدونه. انسانی که خودش میتونه از درون، خودش رو قانونمند کنه.{۲}

کدوم یکی از جوابایی که به پنج تا سوال بالا دادم با وظیفه‌ای که کانت تعریف میکنه مطابقت داره؟

من اینجا نمیخوام (چون صلاحیتش رو ندارم) تفکرات و تئوری‌های کانت رو ارزیابی کنم. ولی میخوام بگم چه جوری میتونم از اینها استفاده کنم و دلایل مناسبی برای خوب یا بد بودن بعضی از اعمالی که باید انجام بدم تعریف کنم. من برای انجام هر کاری یه دلیل میخوام. اگر پایه‌های دلایلم سست باشن و در آینده با کسب اطلاعات جدید نظرم عوض شه، شاید خیلی از کارای خوبی که امروز میکنم فردا حتی در حد جنایت تنزل کنن. باید دنبال دلایلی باشم که در حد دو دو تا چارتا روشن و محکم باشه.

اینکه کانت میگه این دلایل رو باید از درونم استخراج کنم رو خیلی سر در نمیارم (نه اینکه قبول ندارم). اما اینو میفهمم که این دلایل نبایداطاعت کورکورانه از دستورالعملهایی باشه که از بیرون به من داده میشه. بنظرم این دلیل چه از درون خودم اومده باشه چه از خارج، باید توسط خِردم به عنوان یک دلیل محکم شناخته بشه و خِردم بپذیره که اون دلیل تابع زمان و مکان نیست. این دلیل نباید ربطی به چیزهایی مثل اوضاع اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و سنی خودم و دیگران داشته‌باشه و بتونم در هر شرایطی اون رو بپذیرم. اینجوری انجام این کارخوب یا دوری از اون کار بد برام میشه وظیفه. اگه دیگران هم اون رو انجام ندن مهم نیست. من انجام میدم. اما مهمترین وظیفه رو نباید از جلوی چشمم دور کنم. اون هم اینه که هرکاری که بخواد حرمت (جان) انسانها رو تهدید کنه، جزو اعمال خوب نیست و دوری از اون رو وظیفه خودم بدونم.

کدوم یکی از جوابایی که به پنج تا سوال بالا دادم با وظیفه‌ای که در آخر تعریف کردم مطابقت داره؟

این تئوری میتونه پایه‌ی خوبی باشه برای پذیرش انجام بسیاری از وظایف شخصی و اجتماعی. ولی قبلا هم گفتم که تمام شمول نیست. خیلی موقع‌ها وظایف در مقابل هم قرار میگیرن و تصمیم گیری رو مشکل میکنن. این موضوع رو در آخرین پست بحث «خوب بودن» بازش میکنم.

--------------------------------------------------------------------------------------

{۱} ایمانوئل کانت فیلسوف آلمانی: ۱۷۲۴-۱۸۰۴م

{۲} برای جزعیات به دو منبع زیر رجوع شود:

Monday, July 17, 2006

خوب بودن(۱)

امان از دست این تابستون. هی یه دستمو «خاطره زمستون پارسال» و یه دستم رو «خیال زمستونی که در راهه» میگیرن و از خونه میبرن بیرون تا با این «تابستون بازیگوش» هم بازی بشم و نمیذارن بشینم پشت این کامپیوتر و چند خط مطالبی که ذهنمو خیلی وقته به خودش مشغول کرده رو بنویسم. همیشه حس میکنم که یه بچه در من زندگی میکنه که بعضی وقتا نمیتونم حریف بازیگوشیاش بشم. بخصوص تابسونا که میبینه همه بچه‌ها تعطیلن، تقریبا از پسش بر نمیام و باید بذارم بره دنبال بازیگوشیاش. اما امروز ازش خواستم بذاره چند ساعت چیزی رو که میخوام، توی وبلاگمون بنویسم. اونهم قبول کرد. کلا بچه خوبیه. با بچه‌های بخشهای دیگه شخصیت صاحبم تومنی دوزار توفیر داره.

گفتم بچه خوب؟

آره. «خوُب».

یک کلمه کوچولوی سه حرفی.

کلمهٔ کوچولویی که دنیایی از مفاهیم، ابهامات و تناقضات رو در طول اعصار یدک کشیده و خودش رو به ما رسونده. مفاهیم، ابهامات و تناقضاتی که در کنار هم مثل یه گلوله برف که روی یه سرازیری پر برف قل میخوره، هی بزرگ و بزرگتر شده. اونقدری که حالا آدم بعضی وقتا گیج میشه که حتی مثلا راستگو بودن یا تقلب نکردن یا خیلی چیزایی از این قبیل خوبند یا نه.

وقتی آدم یه کمی عمیق توی بحر این «خوب بودن» میره، میبینه نه بابا، فلفل نبین چه ریزه ، بشکن ببین چه تیزه. وقتی میشنوم بزرگان فلسفه در طول تاریخ خودشون رو کشتن تا بتونن یه تعریف کامل برای «خوب بودن» پیدا کنن و هر چی گفتن آخرش یه جاش میلنگیده و مورد انتقاد قرار میگرفتن، می‌فهمم که موضوع به این سادگیا هم نیست. برای همین دیدم ارزشش رو داره که یه وقتی رو روی این موضوع صرف کنم و مروری غیر حرفه‌ای (غیر فیلسوفانه) بر تئوری‌های مطرح در فلسفه داشته باشم و خلاصهٔ اونها رو درچند پست بعدیم بنویسم.

اما قبل از وارد شدن به جزییات این بحث باید دونست با وجودیکه هیچیک از این تئوری‌ها جامعیت تمام شمول در تعریف «خوب بودن» ندارن، ولی در کنار هم ابزار مناسبی هستند که بشه تا حد قابل قبولی کار خوب رو از بد تشخیص داد. البته این نه‌تنها در فلسفه، بلکه در سایر علوم هم رایجه که بعضی تئوری‌ها و یا حتی قوانین، محدودهٔ خاصی رو شامل میشن و خارج از اون محدوده کاربرد ندارن. یه مثال آشنا قانون دوم نیوتنه که در محدوده سرعتهای خیلی کمتر از نور صلاحیت داره و در محدوده سرعت نور پاسخ درستی نمیده و باید به تئوری نسبیت رجوع کرد. ولی این محدودیت تا امروز به‌هیچ عنوان از ارزش اون قانون کم نکرده و هنوز هم عصای دست بشر در صنعته .

Sunday, June 25, 2006

چرا برنمیگردم

شده مثل این خونه‌ها که یه کامپیوتره و ده تا خورهُ کار با اون کامپیوتر. حالا وقتی یه آقابالاسر قلدر هم بخواد کارها رو اهم و فل‌اهم کنه میشه وضع من بیچاره. دو هفتس به این صاحبم میگم بابا تیم ایران برگشت خونه و زنها رو تو خیابون کتک زدند و من این مغز رو لازم دارم تا بهشون فکر کنم و نتیجشو تو وبلاگم بنویسم . با کمال خودخواهی میگه نخیر کارای ضروری‌تری هست و وقت وبلاگ نویسی نیست. فقط کمی وقت داده تا وبلاگ بخونم و تازه فرصت کامنت گذاشتن هم نداده. اما تو این مدت یه پست از ولگرد خوندم و یکی هم از انار که حتی توجه صاحبم رو هم جلب کرد. اولی دلتنگ از اینکه قراره دیارشو ترک کنه و دیگری در شک که آیا برگرده یا نه؟ خلاصه دیدم وقت چونه زنیه. بهش گفتم یه وقت بده تا براشون نظرم رو بنویسم. گفت که بذارم اون بنویسه، شاید بیشتر بدردشون بخوره. اصلا توقع نداشتم توی این شلوغ پولوقی کاراش همچین پیشنهادی بده. ولی وقتی یاد قول و قرارمون افتادم گفتم نه، این وبلاگ منه. اونا آدمی مثل تو زیاد میشناسن و تو چیزی به دانسته‌هاشون اضافه نمیکنی. فقط با این کارت چارچوب این وبلاگ رو بهم میزنی. گفت خیله خوب بابا تو هم با این وبلاگت. حالا کی وقت میخوای. گفتم یکشنبه عصر و قبول کرد و حالا پای کامپیوترم.

الان که فکر میکنم می‌بینم اون سالهایی که صاحبم داشت تصمیم می‌گرفت که ایران رو ترک کنه، من اصلا رقمی نبودم و به هیچ عنوان مورد مشورت هم قرار نگرفتم. خوب من هم اصلا نمیدونستم اونجا چه چیزی میتونست در انتظارم باشه. مغز صاحبم پر بود از اطلاعات وضعیت کار و اقتصاد و مسکن و هزینه ها و لیسانسهایی که باید میگرفت و امکاناتی که از تفریح و مسافرت و ووو در انتظارش بود. این میون من هم بی‌جهت هیجان زده بودم. مثل بچه‌ای که از هیجان بزرگترها به هیجان اومده باشه. آخرش تصمیم به مهاجرت گرفته شد. سالهای انتظار برای ویزا در بلا تکلیفی و غم ترک غریب الوقوع دیار و خویشان و دوستان گذشت. تا موعد سفر رسید و باز هم بدون اینکه از من سوالی بشه منو سوار هواپیما کرد و آورد اینجا. ماه‌های اول بساطی بود. همون یه‌ذزه توجهی که قبلا از سر ژست و امروزگری به من میشد هم مثل قطرهُ آب کف ماهی‌تابه داغ بخار شد و رفت هوا. صبح تا شب میشستم برای خودشو و خودم غصه می‌خوردم. یه کمشو توی پست «زبان» نوشتم. ولی مشکلات زیاد بود. خوشبختانه مجموعهُ شانس و زمان و حرفه و استعداد و شخصیتش و دوستان خوبش باعث شدند اوضاع زود مرتب بشه. کمی که از بار فشارها کم شد یه روز صاحبم رو کرد به من و گفت چطوری تو ، چیکارا میکنی؟ اول فکر کردم عوضی شنیدم یا منو عوضی گرفته. گفتم با منی؟ گفت آره چرا همیشه تو اینقدر ساکت و منزوی هستی. گفتم تو همیشه سرت شلوغ بوده. چه دوران درس و چه بعدها در دوران کار. تازه اون موقع‌هام که میذاشتی خودی نشون بدم آخرش میدیدم حاصلش رو برای چیزایی استفاده میکردی که ربطی به من نداشت. از موقعی هم که فکر مهاجرت به ذهنت رسید تا حالا ، اصلا منو هیچ بحساب آوردی. میخواستی چیکار کنم. میدونی چند وقته حتی نگاهت به روی من نیوفتاده. رفت توی فکر. میدونست دارم راست میگم. اما چرا به یاد من افتاده بود؟ خیلی ساده‌ست. در یک کلام. کمال همنشین درش اثر کرده بود. اون با چشماش میدید که چطور بسیاری آدمها منِ شخصیتشون رو رشد دادن و چقدر زندگی رو بهتر زندگی میکنن. اون کم‌کم فهمیده بود که زندگی بخشهایی داره که که باید از طریق من زندگی بشه. اون دریافته بود میشه عمر تموم شه، بدون اینکه اون بخشها رو زندگی کرده باشه. اون میدید که چه بخش بزرگی از زندگی نادیده گرفته شده. چرا اون بخشها رو ندیده بود؟ چون در ایران اون بخشها ارزش واقعی خودشون رو نداشتن. یا بهتر بگم ارزش خودشون رو از دست داده‌بودن. از اون روز به من فرصت فکر کردن داد. من مورد مشورت قرار گرفتم. پیشنهادات من، وقت تلف کردن و فانتزی تلقی نشد. کم‌کم وقت صرف من کرد. منو پرورش داد و تقویتم کرد. الان برنامه ریز خیلی از کارها من هستم. بسیاری از بخشهایی که من اداره میکنم بدون وقفه و تعطیلی انجام میشه. نه از اجبار. نه بخاطر ژست و خودنمایی و امروزی گری. بلکه از روی نیاز. بخاطر ضرورت. بخاطر جبران عقب افتادگیها. برای همین تا جایی که زورم برسه نمیذارم برگرده. یه چیزی‌رو باید تاکید کنم. اینها تنها دلایل بر نگشتن صاحبم به ایران نیست. اینها دلایل منه.

Friday, June 09, 2006

یه فرصت استثنایی.


من کییم؟

یه بچه؟ یه نوجوون یا جوون؟ میانسال یا پیر؟

کاسب یا کارمند؟ محصل؟ دانشجو؟ معلم؟ استاد؟

مذهبی؟ قرتی؟ لامذهب؟ روشن فکر؟

زن؟ مرد؟ فیمنیست؟ مرد سالار؟

مجرد؟ متاهل؟ مطلقه؟ بیوه؟

دهاتی؟ شهرستانی؟ بچه ناف تهرون؟ بالا شهری؟ پایین شهری؟

ساکن ایران؟ مهاجر؟ سیتی‌زن؟ پناهنده؟

سیاسی؟ غیر سیاسی؟

زندانی؟ زندانبان؟

ثروتمند؟ متوسط؟ فقیر؟

مجاهد خلق؟ کمونیست؟ حکومتی؟ چپ؟ راست؟ تندرو؟ کندرو؟ استشهادی؟ لیبرال؟ اپوزوسیون؟ حزب‌الهی؟ سلطنت طلب؟

ورزشکار؟ غیر ورزشکار؟ دوچرخه سوار؟ والیبالیست یا بستکتبالیست؟ فوتبالیست؟

هر کدوم از اینا باشم میخوام چند روزی با بقیه اونایی که خودشونو مال ایران میدونن، از هر سن و جنس و فرقه و حرفه و دین و آپینی که هستند، نگران تیممون باشم. اگه باختیم باهاشون غمگین شم، اگه بردیم باهاشون جشن بگیرم. یه فرصت استثناییه. قراره چند روزی از یه موضوع یا همه با هم شاد شیم یا غمگین.
_____________________________________________________________
نوشته یک دوست در همین مورد:

Thursday, June 01, 2006

شنیدن


همیشه وقتی به صدای ضبظ شده خودم گوش میدم با اونی که گوشم از صدای خودم میشناسه فرق داره. ولی هر کس دیگه که اون صدای ضبط شده رو می‌شنوه میگه: نه، صدای خودته.

یکی از علتاش برمیگرده به اینکه بخشی از صدای من از بیرون و بخشی از داخل به گوشم میرسه. تاثیر این دو بخش صدا بر پرده و اجزای گوشم موجب حس صدایی میشه که با صدایی که دیگران میشنون متفاوته. پس یک عامل این تفاوت اینه که صدای من از طریق دو محیط متفاوت به گوش خودم و دیگران میرسه.

جالب اینه که من بوسیله گوشم شدت و تُن صدام رو برای شنیدن شنونده تنظیم میکنم. برای همینه که وقتی با هدفون به موسیقی گوش میدم و صدای خودم رو کمتر میشنوم، موقع حرف زدن صدام رو خیلی بلندتر از حد لازم میکنم.

تفاوت در توانایی گوش من و شنونده هم باعث تفاوت بیشتر در شنیده شدن صدای من توسط خودم و شنونده میشه.

فاصله هم از اون فاکتور های اساسیه. هرچه نزدیکتر، صدا واضحتره.

حرکت منبع صدا نسبت به شنونده هم باعث تفاوت در شنیدن صدا میشه. اگر بسمت هم بیان صدا زیرتر و وقتی از هم دور شن صدا بم تر شنیده میشه. مثل وقتی که کنار جاده وایسیم و به صدای ماشینی که از دور میاد و از جلومون میگذره و بعد دور میشه گوش بدیم. هرچه سرعت هم بیشتر باشه تفاوت در زیری و بمی صدا هنگام نزدیک و دور شدن بیشتر میشه. این صدا با اونی که راننده ماشین میشنوه کاملا متفاوته.

بعضی وقتا درک سخن هم یه جورایی شبیه شنیدن صداست.

سخن تا بخواد درک بشه باید از محیط ذهن بگذره. اونچه که من از حرف خودم درک میکنم چیزیه که از محیط ذهن خودم گذشته، که با محیط ذهن مخاطبم متفاوته.

من حرفم رو بر اساس اونچه درک میکنم برای مخاطبم تنظیم میکنم.

میزان تفاوت توانایی درک من و مخاطبم از عوامل مهم سو تفاهمه.

نزدیکی و دوری منافع مخاطبم به حرف من باعث توجه بیشتر یا کمتر او به جزییات چیزی که گفتم میشه.

و بالاخره علاقه یا عدم علاقه مخاطبم به من در پیشداوری مثبت یا منفی در درک حرفهای من تاثیر داره.

..........................................

چند دفعه تا حالا از حرفم یا نوشته‌م یا شعرم و نقاشیم یا کلا رفتارم انتقاد شده و گفتم که بابا من اصلا منظورم این نبوده؟

تا حالا چند دفعه حرف خودم رو ۱۸۰ درجه برعکس برای خودم تفسیر کردن؟

تا حالا چند دفعه ساده ترین حرف و درخواست و انتقاد و رفتارم به عنوان اهانت و قانون شکنی تعبیر شده؟

تا حالا چند بار شوخی کردم و جدی گرفته شده؟

تا حالا چند بار جدی گفتم و شوخی گرفته شده؟

تا حالا چقدر پیش اومده که یکی بگه:- نه تو درست نمیگی و درستش اینه.و من بگم:- آخه من هم که همینو گفتم؟

تا حالا چند بار بابت چرت و چرندی که گفتم قربون صدقم رفتن و برام هورا کشیدن؟

تا حالا چند بار مهم ترین و سازنده ترین حرفام توجه اونایی رو که باید جلب کنه، جلب نکرده؟

خیلی.

بعضی وقتا از پاسخ مخاطبم حس میکنم حرفم رو یه جور دیگه شنیده. اما آیا من پاسخش رو اونجوری که خودش شنیده شنیدم؟

Wednesday, May 24, 2006

ای کاش زود تر

ای کاش زود تر سه چهار سالش بشه تا بتونیم راحت یه مهمونی یا مسافرت بریم.

.................................

ای کاش زود تر برم مدرسه.

ای کاش زود تر بزرگ شم.

ای کاش زود تر این خرداد بگذره و مدرسه تعطیل شه.

ای کاش زود تر این امتحان نهایی رو بدم و شر این مدرسه کم شه.

ای کاش زود تر آخر ماه شه حقوق بگیرم.

ای کاش زود تر این دوره حبس بگذره و آزاد شم.

ای کاش زود تر این پروژه تموم شه و پولمو بگیرم.

ای کاش زود تر تعطیلی آخر هفته برسه.

ای کاش زود تر این زمستون بگذره. مُردم از دست این سرما.

ای کاش زودتر شب شه تا برگرده خونه.

ای کاش زود تر این بگذر و تا اون بشه.

ای کاش زود تر .............

........................................................................................

آی،............... ای همرَه، .................. به کجا چنین شتابان؟

Saturday, May 13, 2006

اختلاف نظر

واقعا برام دوستهای خوبیین. با وجودی که همیشه با هم اختلاف نظر دارن، تا حالا هیچوقت دعواشون نشده و توی سرو کله هم نزدن. هر کدوم دنیا رو از زاویه خاص خودشون میبینن . هیچکدومشون اصرار ندارن که نطر نطر اونه و من باید فقط نظر اون رو باور کنم. هیچکدوم هم دیگری رو محکوم به اشتباه نمیکنن. اینه که بین ما همیشه آرامش برقراره و من میتونم با داشتن نظرات متفاوت اونها دید بهتری از دنیا داشته باشم. اونا واقعا برام دوستای خوبیین. چشمام رو میگم.

Thursday, May 04, 2006

تحسین

صبح یکشنبه گذشته هوای دلپذیر بهاری و آفتاب درخشان برای قدم زدن به پارک جنگلی نزدیک خونمون دعوتم کردند. منهم باکمال میل پذیرفتم و رفتم. خیلی‌های دیگه هم اومده بودن. بعضیا با دوچرخه، بعضیا با رولربلید و خیلیا هم مثل من پیاده بودن. مسیر باریک کنار رودخونه رو میرفتم و از گرمای مطبوع ‌آفتاب در هوای معتدل و درختای غرقِ در برگای جوان و نغمه عاشقونه پرنده‌ها احساس مستی میکردم. ناگهان چند درخت دست ذهنم رو گرفتند و با خودشون بردند به اون بعد از ظهر سردِ زمستونِ دوسال پیش. اون روز ابری و سرد، که از تنهایی و دلتنگی اومدم به این پارک تا کمی قدم بزنم . بنظر میرسید که کسی جز من در پارک نبود. رد پایی روی برفا دیده نمی‌شد. سکوت کمی آزارم میداد. رود که آسمون تیره رو به چشمم منعکس میکرد اونقدر آرام در بسترش میخزید که سکوت غم‌انگیز محیط‌ رو دوچندان میکرد. راه همیشگیم رو میرفتم و در فکر بودم. از کنار یادگاری های اون مادر و پدر بیچاره گذشتم. یادگاری‌هایی که از سالها قبل پای درختی گذاشته بودن که محل پیدا شدن جسد دختر بچه‌شون بود. با دلی تنگتر به رفتن ادامه دادم. نگاهم به مقابل و اندیشه‌ام به درون خیره بود. درون مثل روبرو پر بود از سایه روشنها. ولی چه بودند اون سایه روشنهایی که در مقابلم بودند. اندیشه به کمک نگاه اومد. شاخه‌ها. شاخه‌های درختان. تصویری ضد نور از شاخه‌های برهنه از برگ در زمینه خاکستری آسمانِ افق. هزاران شاخه ریز و درشت با ظرافتی وصف ناشدنی این صحنه بدیع رو ساخته‌بودن. محشر بود. یک شاهکار. سر تا پا محو زیبایی شدم. سر تا پا غرق لذت دیدن. بیقرار. بیقرار ِ ابراز. ابراز احساس. ابراز تحسین. ابراز به چه کسی؟ خوب معلومه. به خودشون. به درختا. اونا که صاحب این زیبایی بودن. بی خجالت و بی حسادت باید تحسین رو به زبون اورد. بی اختیار گفتم:

- شماها واقعا زیبایید.

حس کردم درختا صدامو شنیدند و بی تکبر تحسین من رو پذیرفتن. واقعا بی تکبر. توان چشم برداشن از اون زیبایی را نداشتم.

-صبح بخیر.

نگاهمو از شاخه‌های تازه به برگ نشسته درختهای روبرو بسمت صدا برگردوندم. خانوم و آقای مسنی لبخند زنان نگاهم میکردند و از کنارم میگذشتند.

-صبح بخیر.

Saturday, April 22, 2006

آونگها

آونگ رو اکثراً میشناسیم. تاب، پاندولیومِ ساعتهای آنتیک و خیلی نمونه‌های کاربردی و آزمایشگاهی ساده و پیچیده‌ی اون رو میشه نام برد.

ساده ترین شکل آونگ یک وزنه‌ست که بوسیله یه ریسمان از یه نقطه آویزونه. اگه به وزنه‌ش یه ضربه بزنم شروع به نوسان میکنه. هرچه ضربه پر انرژی‌تر باشه، دامنه حرکت آونگ بزگتره. در حالت ایده‌آل بعد از اینکه آونگ به‌حرکت دراومد، باید تا ابد نوسان کنه. ولی در دنیای واقعی بخاطر اصطکاک دامنه حرکتش کم میشه و بالاخره وامیسه. برای اینکه آونگ همیشه حرکت کنه باید انرژی مستهلک شدش رو بهش بدم. جالب اینه که انرژیی رو که بهش میدم باید با آهنگ نوسانش هماهنگ باشه. مثل هل دادن تاب. درست لحظه‌ای که تاب میخواد ازمن دور شه باید هلش بدم. اگه تاب‌ رو وقتی میاد به سمتم هل بدم، بدتر باعث میشم واسه. آهنگ حرکت هر آونگ بخشی از طبیعتشه. مثلا آونگی که طول ریسماش بلند‌تره کندتر میره و میاد .اگه بخوام آونگی رو در حال حرکت نگه دارم باید طبیعتشو بشناسم تا با آهنگ ذاتیش بهش انرژی بدم.

دنیای من تشکیل شده از بسیاری از این آونگها. بعضیاشون از اول بودن. اما اکثرشون رو خودم با میل یا به اجبار در دنیام آویزون کردم.

روابطم با پدر، مادر و اعضای فامیل، دوستی‌هام، عشق‌هام، آرزوهام، هدف‌هام، فعالیتهای حرفه‌ایم، سرگرمیا و دلخوشیام، همه و همه آونگهای دنیای من هستند. آونگهایی که هر کدوم موقع نوسان، آهنگ خاص خودشونو دارن.

زندگی منِ، در حرکت نگهداشتن آونگهای دنیامه. از هرکدوم غافل بشم دامنه حرکتش کم میشه. اگه دیگه ولش کنم که کم‌کم می‌ایسته. بد تر از همه اینه که اگه هل دادن‌هام به موقع نباشه انرژی‌ خودم و اونو تلف کردم.

همه اینارو نوشتم که بگم هم انرژی دادن مهمه و هم زمان انرژی دادن . یعنی وقتی اون میخواد باید بهش انرژی بدم. وگرنه.......

Sunday, April 16, 2006

تا کی؟

یه ماشینِ برو. یه آهنگ باحال.
جاده چالوس. هزار چم.
سرعت.
صدای لاستیکا سر پیچها که داد میزنن: این آخر حال کردنه.
هیجان. یه کمی ترس. ترشح آدرنالین.
وای چه حالی داره سبقتی که ماشین روبروئی رو مویی رد کنی. یه کلاچ تیز و یه دنده سنگین به موقع. ژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ...........

- دخترم یه کم احتیاط کن.
- مااااااااااامان، چرا پیرزن بازی در میاری. حواسم هست.

- بابا من میترسم.
- نترس پسرم من دست به فرمونم یکه.

- آقا یکم یواش‌ترلطفا.
- داش حاجیت یه عمره شوفری کرده. راحت لم بده کاریت نباشه(نکبتِ ضدِ حال).

............................................

یعنی چی؟ واقعا یه عده بیگناه باید هزینه ارضای شهوت من رو بدن؟

شهوتِ سرعت.
شهوتِ ثروت.
شهوتِ ......
شهوتِ ......
...............
شهوتِ قدرت.

تا کی بعضی آدما برای ارضای شهوتشون دیگران رو قربانی میکنن و آیندگان مرثیه سرای اون قربانیا میشن؟ تا کی؟

Sunday, April 09, 2006

گیاهِ دوستی

شروع دوستی مثل کاشتن یه بذزه. کاشتن بذر در دل یه نفر دیگه. بذر گونه‌های مختلفِ نیازِ به دوست.
بیشتر این بذرها به شکل تقاضا یا پیشنهادند. و بیشتر این بیشترا خیلی هم ساده‌اند . مثل:

-پاکن داری؟

یا؛

-مداد تراش می‌خوای.

یا خیلی ساده تر:

-سلام!

یا حتی:

یه لبخند یا یک نگاه.

بعد اگه اون بستر (دلِ طرف) برای بذری که کاشتم مناسب باشه و بطور مناسب هم آبیاریش کنیم، بذرم سبز میشه.

بعضی از این گیاه‌ها آب کم می‌خوان. بعضی زیاد (بعضی هم متوسط). عمر این گیاه‌ها هم بطور طبیعی با هم فرق داره و ربطی به میزان نیاز به آب هم ندارن.

مثل بوته هندونه و گل بنفشه. یکی نسبتا آب کم میخواد و دیگر زیاد‌تر. عمر جفتشون هم کوتاهه.

یا کاکتوس و سرو. اولی آب خیلی کم میخواد و دومی به نسبت خیلی بیشتر. هردو، چهار فصل سبزند و عمرشون طولانی.

یه چیز مهم و باید همیشه یادم باشه. اگه اون گیاه‌ها رو کمتر یا بیشتر از میزان لازم آبیاری کنیم، عمر طبیعیشون کوتاه یا محصولشون نامناسب میشه.

Thursday, March 30, 2006

اینها خبر نیستند

- گر یه، گر یه، گر یه،....
- برم ببینم چشه. حتما یا گشنشه، یا خودشو خیس کرده و یا دلش درد میکنه.

- بابا، پام خورد به میز درد گرفت.
- ببینم .... نه طوری نشده، برو بزار به کارم برسم.

- مامان، منو توی مدرسه هل دادن و خوردم زمین.
- از بس بی‌عرضه‌ای بچه.

- دیکته ۲۰ شدم.
- مهم امتحان آخر ساله.

- چقدر هوا امروز گرمه.
- خوب تابستونه دیگه، باید گرم باشه.

- بگذار این قطعه رو که ساختم برات بزنم.
- زود بزن و برو آشغالها رو بگذار دم در.

- امروز خیلی خسته شدم.
- تقصیر خودته. با یه دست که ده‌تا هندونه بر نمیدارن.

- برات یه شعر گفتم.
- شاعر هم که شدی.

- امروز رئیسم بهم پاداش داد.
- اونقدری که تو براشون کار میکنی، باید نصف اون شرکت رو بنامت کنن.

- دیگه پاهام جونِ بالا رفتن از این چارتا پله‌ رو هم ندارن.
- تو هم همش ناله کن. پیر شدی دیگه، چه توقع داری.

- ببین این کوه رو بلند کردم!
- با این هیکل که تو داری، باید دو تا کوه بلند کنی.

- رفتم دکتر گفت سرطان دارم و دو ماه دیگه می‌میرم.
- این هم نتیجهُ یه عمر رژیم غذایی نادرست. چقدر گفتم ......

............

بابا؛ من خودم میدونم که پام طوری نشده، تقصیر خودم بوده و از بی عرضه‌گیمه. من از تو بهتر می‌دونم که پیر شدم. آره، شاید واقعا این موفقیت که بدست آوردم یا کاری که انجام دادم خیلی مهم نباشه.

اما من اینها رو نمیگم که نصیحتم کنی. اینها رو نمیگم که ارزیابیم کنی.اینها خبر نیستند. اینها درخواستند. درخواست نوازش.

هرچی زمان بهم بگذره نیازم به نوازش کم نمیشه، بلکه این شکل درخواستمه که تغییر میکنه.

بدون که:

«نوازش برام یه نیاز بوده، هست و خواهد بود.»

و می‌دونم که:

«نوازش برات یه نیاز بوده، هست و خواهد بود.»

Monday, March 20, 2006

سال نو مبارک

حدود نیم ساعت مونده تا تحویل سال.

لحطات آخر سال رو میخوام به اونایی فکر کنم که دوستشون دارم و پیشم نیستند. چه اونهایی که میتونم در آینده ملاقاتشون کنم وچه اونهایی که نمیتونم. میارمشون پای سفره هفت سین مینشونمشون و با هر کدوم دمی خاطرات شیرینی رو که دلم میخواد مرور می کنم.
تا تحویل سال.
بعد اونهایی رو که دوست دارم و پیشم هستند در آغوش میگیرم و میبوسم و عیدی میدم و عیدی میگیرم.
باز فرصت ابراز دوستیهاست.

عید همه دوستانی که نوشته‌های من رو میخونن هم مبارک. برای همه سال خوبی رو آرزو میکنم.

Friday, March 17, 2006

استقبال از بهار

زمین عزیز میره تا یک بار دیگه ما مسافرهای شمالیش رو به نقطه بهار برسونه.

می‌خوام گرد وخاک غم و غصه و حسرت رو از روحم بتکونم و برم تا با گل و گیاه و پرنده و رود و دشت جشن بگیریم و یکصدا بگیم:

برو ای زمین عزیز،
برو ای زمین زیبا و پر شکوه،
برو و ببر ما را با خود به بهار،
برو و بار دیگه ببخش لذت حیات در بهار رو به ما.

چه زیبا میگه فریدون مشیری در استقبال از بهار:

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک

آسمانِ آبی و ابرِ سپيد
برگهای سبز بيد
عطرِ نرگس، رقصِ باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست...

نرم نرمک می رسد اينک بهار
خوش به حال روزگار!

خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نيمه‌باز
خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب.

ای دل من، گرچه در اين روزگار،
جامه‌ی رنگين نمی‌ پوشی بکام،
باده‌ی رنگين نمی ‌بينی به جام،
نقل و سبزه در ميان سفره نيست،
جامت از آن می که می ‌بايد تهی است؛
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم!
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار

گر نکوبی شيشه غم را به سنگ؛
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ!

Sunday, March 12, 2006

به بهانه‌ي پایان سال

پایان سال نزدیکه. پایانی که تحویل سال ۸۴ اون رو نوید داده بود.

مثل هر سال، «امسال» هم پر بود از پايان خيلي چيزها که شروع کرده بودم و قراره آخرينشون همين «امسال» باشه که به پايان ميبرم.

آخر سال پايانيِه که بيش از ساير پايانها به چشمم مياد. پاياني که نه به تنهايي، بلکه با جمعي بزرگ تجربه‌اش ميکنم. پاياني که با درشت‌ترين حروف در ذهنم نقش ميبنده و فکرم رو به خود ميکشه تا يک بار ديگه به مفهومش بيانديشم.

پايان از مهمترين عناصر سازنده اميد و از اصلي‌ترين انگيزه‌هاي لذت بردنمه.

پايانِ سختي، ناتواني و درماندگي، غم، ظلم، تاريکي و سرما منشاء اصلي اميد براي تلاش و مبارزه است. اگر برايشان پاياني متصور نبودم، اميدي هم نداشتم.

پايان، مقصد براي رهروست.
پايان، گنج براي جوينده است.

.................

اما پايان برام چيز ديگه‌اي هم هست:

پايان،
اصل تنگي فرصت،
فرصتِ لذت،

لذتِ لمس،
لذتِ رنگ،
لذتِ مزه، رايحه، آهنگ،

لذتِ آموختن،
لذتِ ساخته شدن ،ساختن،

لذتِ لبخند،
لذتِ خنده،
لذتِ قهقهه‌ي مستانه،

لذتِ دوستي،
لذتِ عشق،
لذتِ پيوند.

پايان،
اصل تنگي فرصت.

Sunday, March 05, 2006

براي چه کسي زندگي مي کنم

چندي پيش يکي از نوشته هاي ليلي پورزند رو با عنوان "لیلی، برای خودت زندگی کن..." خوندم و اين جمله که " برای خودت زندگی کن..." حسابي ذهنم رو مشغول کرد. خود اون نوشته کمکي به درک مطلب نميکرد. چون حتي نويسنده؛ نوشته که خودش هم زياد معني اين نصيحت رو که دوستش به او کرده بوده؛ نفهميده. از اون موقع توي ذهنم هي تکرار ميشد:

" برای خودت زندگی کن..."

" برای خودت زندگی کن..."

اين يعني چي؟ اگه يه روز يکي به صاحبم نصيحت کنه که برای خودت زندگی کن؛ اون بايد چکار کنه. چه جوري بايد برای خودش زندگی کنه.

خوب من فکر ميکنم قبل از اينکه شروع به زندگي براي خودش بکنه؛ بايد بفهمه کي و در چه مواردي بوده که تا اون موقع براي خودش زندگي نکرده. البته تا حالا هم کسي بهش همچين نصيحتي نکرده. ولي براي پيشگيري؛ من تصميم گرفتم مغز صاحبم رو مورد جستجو قرار بدم و موارد مشکوک به زندگي کردن براي ديگران رو پيدا کنم تا اگه يه وقت تصميم گرفت براي خودش؛ و ففط براي خودش زندگي کنه؛ براي شروع؛ حداقل موارد قبلي رو که براي ديگران زندگي کرده ؛ تکرار نکنه.

در اين جستجو متوجه شدم اون هم مثل اکثر آدمهاي ديگه؛ مجموعه زندگيش تشکيل شده از حرکتهايي که هر کدوم با يک يا چند انگيزه انجام شدند. اين انگيزه ها شامل موارد ريز و درشتي بودند چون نيازهاي جسمي ؛ نياز به امنيت؛ نياز به تعلق و دوست داشتن و دوست داشته شدن؛ کنجکاوي و و و..... که قبل از انجام هر حرکتي هم براي مجموعه انگيزه ها ارزشي قائل شده که اگر قابل توجه بوده؛ اون حرکت رو در زندگيش انجام داده.

چيزي که برام جالب بود اينه که در طول زندگيش بسته به زمان و شرايط؛ ارزشهايي که براي چيزهاي مختلف قائل بوده؛ دستخوش تغيير مي شده. پس در آينده وقتي بر ميگشته و انگيزه هاي حرکتهاي زندگيشو دوباره مورد ارزيابي قرار ميداده؛ قضاوتهاي متفاوتي نسبت به قبل در مورد کارهاي خودش ميکرده.

يک مثال ساده اش غذا خوردنه. خيلي موقع ها بعد يا حتي وسط غذا خوردن؛ انگيزه خوردن اون غذاي خوشمزه رو از دست ميديم. چون انگيزه اصلي که گرسنگي بوده کم ارزش و انگيزه هاي ديگه که مثلا سلامتي يا خوش هيکلي و جذابيت هاي ظاهري هست پر رنگ تر مي شه. نتيجه چيزي جز پشيموني از پرخوري نيست. ديگه يادمون نيست که مثلا يک ساعت قبل جز پر کردن شکم به چيزي فکر نميکرديم.

انگيزه اي که مربوط مي شد به جستجوي من؛ نياز به دوست داشته شدن بود. آدمهايي مثل صاحبم؛ در زندگيشون براي اينکه دوست داشته بشن نياز به جلب توجه دارن. مثل:

کشيدن يه نقاشي قشنگ براي اينکه مامان و بابا خوششون بياد.
گرفتن نمره ۲۰ براي جلب نظر معلم و خانواده.
قبولي در رشته دانشگاهي مورد علاقه بابا يا مورد تائيد معلم.
پوشيدن فلان مدل لباس يا داشتن بهمان نوع آرايش و مدل موي مورد پسند دوستان و استفاده ار ادکلن و عطر مد روز .
قطع رابطه با دوستي که همسر از اون خوشش نمياد.
گل زدن در فينال جام جهاني براي اينکه مردم هورا بکشن و تشويقش کنن.
کشف واکسن يک بيماري خطرناک براي خوشحالي مردم.
و بسياري مثالهاي ديگه.

در انگيزه تمام اين مثالها؛ نياز به جلب نظر و دوست داشته شدن از ارزش بالايي برخورداره ؛ طوري که توجيه لازم رو براي حرکت ايجاد مي کنه.

حالا اگر در آينده ارزش اون دوست داشته شدن براش اونقدر کم بشه که اساس توجيهات قبليش رو بهم بريزه چه اتفاقي ميافته. مثلا پزشکي که در سن هيجده سالگي سر مست از رضايت مادر پا به دانشکده پزشکي گذاشته و از ويالونيست شدن صرفه نظر کرده؛ در سن شصت سالگي که بکل حس لذت جلب نظر مادر رو از دست داده فقط اينو بخاطر مياره که " برای خودش زندگی نکرده..." ؛ و ديگه فراموش ميکنه که در جواني براي نياز خودش که ميل به دوست داشته شدن بوده؛ پزشک شده. درسته که پزشکي رو دوست نداشته ولي نيازش به کسب توجه مادر بيش از اون بوده که به رشته مورد علاقش فکر کنه.

تمام مواردي رو که در سوابق صاحبم پيدا کردم که مشکوک به زندگي نکردن براي خودش بوده از همين مقوله ست. تمامشون در زمان خودش براي نياز به دوست داشته شدن بوده.

اين نوشته رو نوشتم تا اگه يه موقع صاحبم فکر کرد براي ديگران زندگي کرده؛ بگم بياد اينو بخونه تا بفهمه بايد به حافظش فشار بياره تا يادش بياد که هميشه براي خودش زندگي کرده. براي رفع نيازهاش.

اصلا به نظرم نميشه بخاطر چيزي غير از خود زندگي کرد.

Sunday, February 26, 2006

زبان

صاحبم وقتي در ايران زندگي ميکرد؛ فکر ميکرد يکي از نقاط قوتش تسلط به زبان انگليسيه. اما وقتي پا به جامعه انگليسي زبان گذاشت؛ اين باورش از بين رفت. ابتدا در محيط کار مي ديد که همه به اندازه نياز کاري با اون حرف ميزنن. خودش هم فقط جرات ميکرد فقط در رابطه با کار؛ اون هم به کوتاه ترين شکل ممکن با ديگران حرف بزنه. وقتي سايرين با هم حرف ميزدن بزحمت ميتونست چيزي بفهمه. مثل اين بود که اونا با يه زبون ديگه با هم حرف ميزدن. وقتي قرار ميشد با همکاراش بره رستوران که ديگه عزا ميگرفت. بخصوص از اون رستورانهايي که صداي موزيک تند تمام فضاشو پر کرده. هم خودش و هم بقيه به نقش کر و لالش در جمع عادت کرده بودن. دلم واقعا براش ميسوخت. آدمي که زماني در گفت وشنود با دوستا و همکاراش جزو حراف ها و جواب بده ها بود؛ حالا مثل يه گياه ساکت شده بود. تازه اگه هم در يه موقعيت سعي ميکرد دوتا کلوم حرف غير کاري به يکي بگه؛ يا يارو به سختي منظورشو ميفهميد يا اصلا براش سوءتفاهم ميشد. يعني قوز بالا قوز.

اما وضع اينجوري نميتونست ادامع پيدا کنه. از يه زماني تصميم گرفت تمام تلاششو بکنه ببينه اين جماعت چه جوري حرفاشونو به هم ميگن. يکي يکي عبارتهاي مناسب رو جايگزين بسياري از عبارتهاي بي روحي کرد که از قبل بلد بود. کم کم متوجه شد که اون گرامر هاي ساده اي که بلد بوده؛ بعضي هاشون رايج نيست؛ بعضي هاشون رو غلط بکار مي برده و بقيه شون هم کافي نيست تا هرآنچه رو که ميخواد؛ بگه و ديگران هم بفهمند. پس شروع به ساختن ساختمان زبانش با اسکلت و معماري جديد کرد. کم کم حس ميکرد مي تونه روي لب مخاطبش لبخند ايجاد کنه. مي ديد که آدما به سراغش ميان تا از حال خودشون بهش بگن و از احوالش آگاه بشن. حس ميکرد کم کم کلامش داره زنده ميشه. آره؛ داشت به زبون اين آدمها حرف ميزد. چقدر خوشحال بودم که داشت خودشو؛ که منو هم شامل ميشه؛ از اون زندان سکوت در هياهوي بي معني؛ نجات مي داد.

اما اين جريان براي من حاصل ديگه اي هم داشت. درک دقيقتر و حس واضحتر از واقعييتي که شايد براي بسياري جزو بديهييات باشه؛ اما من تا اون زمان بشکل عملي نفهميده بودم.

درطول زندگي؛ بسيار برام پيش اومده بود که رفتارم با ديگران؛ نتيجه اي رو که متوقع بودم؛ به همراه نداشت. ديگراني که ظاهرا در کلام؛ به زبان خودم حرف ميزدند.محبت و اظهار علاقه هايي که اگر به ولخرجي؛ خساست؛ چاپلوسي؛ زرنگي؛ چاخان بازي؛ وظيفه؛ حماقت؛ ساده لوحي؛ لوس بازي و و و ... سو ء تعبير نمي شد؛ يا هيچ حسي رو در اونهايي که دوست داشتم؛ ايجاد نمي کرد و يا اگر هم ايجاد مي کرد؛ شدتي رو که ميخواستم؛ نشون نمي داد.

چرا؟ چون در حقيقت حرفم رو در کلام و رفتار؛ به زبون اونها نگفته بودم. همون زبوني که از بدو تولد در خانواده و محيطي که درش بار اومدن؛ ساخته شده. همون زبوني که درش؛ هر کلام و رفتاري گره خورده به حس ناشي از تلخي و شيريني تجارب منحصر به زندگي اون افراد. همون زبوني که از يک نفر به يک نفر ديگه تفاوت داره.

اون موقع بود که فهميدم اگه برام مهمه کسي که دوستش دارم؛ احساس علاقم رو تا اعماق قلبش حس کنه؛ بايد کلام ورفتاري رو ياد بگيرم که تمام وجودش به اون حساسه. بايد کلام و رفتاري رو ياد بگيرم گه منحصر به خود اون شخصه.

و ياد گيري اين کلام و رفتار گاهي آسون نيست و نيازمند صرف توجه خيلي خيلي زياده. شايد هم هيچوقت نتونم تمام جزئيات اون رو ياد بگيرم. اما اين نبايد منو از تلاش براي يادگيري منصرف کنه. مگه هر آنچه رو که تا حالا ياد گرفتم؛ بطور مطلق بوده. اين هم مثل اوناست. هر جزئي رو که ياد بگيرم؛ منو به هدفم نزديکتر کرده.

هدف چيه؟ هدف اينه که بفهمه چقدر دوستش دارم.

Sunday, February 19, 2006

توقع

- از نمره بدي که گرفتم ناراحتم.

- از کم محلي که دوستم ديشب در مهموني به من کرد؛ دلخورم.

- چون دخترم در کنکور دانشگاه رد شده؛ شبها خوابم نميبره.

- چون دوست دخترم منو ترک کرد؛ افسرده شدم.

- از ريخت اين رئيس قدر نشناسم بدم مياد.

- از موقعي که شوهرم بهم توجه نميکنه؛ از زندگيم بيزارم.

- اون بهم گفته بود عاشقمه و حالا از من بدش مي آد. دوست دام خودم رو بکشم.

- تو که نميتونستي؛ غلط کردي زير اين قرار داد رو امضا کردي؛ ولم کنيد تا گردنشو بشکنم.

- افسوس که از وقتي پسرم زن گرفته؛ ديگه مثل قبل حرف هاشو با من درميون نميذاره.


.......................


خيلي وقتها که در خودم اثري از غم و دلخوري حس ميکنم و دنبال علت اون حس بد ميگردم؛ رد پاش رو که دنبال ميکنم؛ ميبينم ميره تا ميرسه به عدم درک درست من از توانايي و قابلييت هاي واقعي خودم و دنياي بيرونم و متوجه ميشم که من توقع غير واقعي از خودم يا محيط اطراف خودم داشتم.

توقعات؛ انتظاراتي هستد که من براي ايجاد احساس اعتماد به خود و محيطم و اميد براي تلاش؛ در خودم ايجاد ميکنم. مصالحي که براي ساختن شون بکار ميبرم؛ اطلاعاتيند که از طريق درک محدود من از خودم و اطرافم بدست ميان. بعضي توقعات رو از روي شناخت دقيق و اطلاعات جديدي که فکر ميکنم درستند؛ بعضي رو بر اساس اطلاعات قديمي؛ بعضي رو از روي حدس و گمان و گاهي هم از روي سراب خيالات و آرزوها در خودم ميسازم.

غم و اندوه هم وقتي سراغم ميان که روزگار مخالف توقع من باشه. شدت و عمق ناراحتي هم بستگي داره به ميزان نياز من به براورده شدن توقعم.

پس حالا که من بطور طبيعي در خودم توقع ايجاد ميکنم و اين توقع ها ميتونن ريشه خيلي از ناراحتيام باشند:

- بايد واقع بين باشم و توقعاتم رو به واقعيت نزديکتر کنم؛

- بايد بدونم خودم و دنياي بيرون از من؛ دائم در حال تغيير يم و هر از چندي توقعاتم رو به روز کنم؛

- بايد بدونم درکم از دنيا محدوده و شايد همه چيز مطابق توقعات من اتفاق نيوفته؛

- و بايد بدونم که غم و اندوه پاسخ طبيعي يه انسان معمولي ونرمال به وقايعي چون شکست در تلاش براي کسب ارزش و يا از دست دادن دارايي ارزشمنده.

Thursday, February 16, 2006

مرکز مختصات

براي تشخيص موقعيت مکاني و زماني هر جسم متحرک نياز به يک دستگاه مختصات مناسب هست. هر دستگاه مختصات هم يک مرکز داره که مختصاتش صفره.

مثلا وقتي من در يک شهر حرکت ميکنم مرکز مختصات مکانيم محل اقامتمه و معمولا موقعيتم رو نسبت به اون مي سنجم. درون خودم؛ دور يا نزديک بودن محلهاي مختلف شهر رو نسبت به محل اقامتم ميسنجم. وقتي مي رم مسافرت شهر محل اقامتم رو مرکز مختصاتم قرار ميدم و فاصله و جهت نسبت به شهرم؛ موقعيتم رو مشخص ميکنه. براي حرکت کشتيها در دريا ها و اوقيانوسها و حرکت هواپيماها در آسمان هم دستگاه مختصات بين المللي و بسيار دقيقي تعريف شده که در روي زمين داراي مرکز مختصات معين و ثابتيه که به کمک اون مي تونن موقعيت خودشون رو در دنيا پيدا کنن.

مرکز مختصات زماني يا به عبارتي مبدا زمان هم به تناسب مورد؛ تعريف ميشه. نيمه شب؛ اول ماه يا سال؛ زمان امضا قرار داد يک پروژه؛ تولد يا هجرت پيامبران و زماني که يک هواپيما فرودگاه را ترک ميکنه مثالهايي براي مبدا زمان هستند.

به اين ترتيب براي اينکه هنگام حرکت بدونم کجا هستم؛ بايد موقعيت مرکز مختصات رو گم نکنم.

اين حرفا شروع يه درس نقشه برداري يا فيزيک مکانيک نيست. بلکه مقدمه اي در بيان احساسيست که از ديدار کوتاهي که بعد از مدتها از شهر محل تولدم داشتم بهم دست داد و با خوندن «حس تعلق داشتن» شدت گرفت.

در اون ديدار کوتاه؛ در خلوت اون صبح روز تعطيل؛ به خودم مجال يک ساعت پرسه زدن و فکر کردن در خيابونا و کوچه هاي اون شهر رو دادم. حس تعلق قويي در خودم حس کردم. اين حس که من از اين نقطه حرکتم رو در دنيا آغاز کردم. مبدا زماني و مکاني حرکت من در دنيا؛ زمان و محل ورودم به اونه. از اون لحظه بود که زمان بر من گذشت و مسير زندگي رو تا اينجا که هستم پيمودم. از اون لحظه و در اون مکان فرصت حيات به من داده شد. فرصتي که براي من خيلي عزيز و با ارزشه .

خوب که فکر مي کنم ميبينم مبدا حياتم مرکز مختصات زندگيمه و هرآنچه بصورت يک نشانه؛ حتي حدود اون نقطه و زمان رو مشخص ميکنه برام مهمه.

البته حمايتهاي يک طرفه خانواده و مردم شهر و کشور محل تولدم از من؛ در دوران اوليه زندگيم؛ که باعث ادامه حيات و رشد جسم و شکل گيري شخصيتم شد؛ بهمراه تمام تجربيات ريز و درشتي که در بخشهايي از اون کشور و با گروه هايي از اون مردم داشتم ؛ تعلق من رو به اونجا و اونها قويتر مي کنه. اما مطمئنم که اگر بلا فاصله بعد از تولدم هم منو به کشور ديگري برده بودند؛ بازهم اون روز صبح در خيابوناي شهر محل تولدم همون حس بهم دست مي داد.

با وجودي که دوست دارم زندگيم مثل سفر بي بازگشت يک سفينه در فضا باشه؛ ولي هيچوقت نميخوام در فضا گمشم و ندونم کجا هستم.

Tuesday, February 14, 2006

روز والنتاين

اکثر اوقات اونجوريکه خودم دلم ميخواد بهش مگم دوستش دارم. اما امروز از اون روزاست که بايد اونجوري که دلش ميخواد بهش بگم دوستش دارم.

Sunday, February 12, 2006

رفتار

به عقيده تامس هريس در کتاب وضعيت آخر رفتار ما برايند پاسخها يست که توسط «عقل»؛ «احساسات» و «فرمانهاي ثابت درونيمان» به ورودي از محيطمان داده ميشه.
به عقيده او موفقيت در رفتار اعم از حرفه اي؛ اجتماعي؛ خانوادگي و و و .... بستگي زيادي به درصد صحيح دخالت هرکدام از اين سه بخش داره.
مثلا براحتي ميشه تفاوت درصد دخالت اين سه بخش رو در رفتار درست نسبت به برخورد دستمون به يک جسم داغ يا رفتار يک پزشک نسبت به خونريزي شديد يک بچه سانحه ديده و يا وصال عاشق به معشوق حدس زد.
نبايد فراموش کرد که موفقييت در رفتار فقط شامل نتايج بيروني اون نيست بلکه تاثيرات دروني رو هم شامل ميشه.

آغاز

بعضي وقتها کارها و افکارش تحت تاثير شخصيت جنسيشه و بعضي وقتها تابع شخصيتي که توسط موقعييتهاي اجتماعيش ساخته شده. اما يه موقعه هايي هست که از حوضه ابن دو بخش شخصيتش خارج ميشه وارد يه بخش سوم مي شه که من باشم.

من از اول همراهش بودم ؛ ولي حضورم رو متوجه نميشد. مثل بچه آرومي که توي سرو صدا و هياهوي سايرين به چشم نميومدم. اما چند ساليه که بنطرم رشد کردم و قد و قوارم اونقدر بزرگ شده که حضورم رو نميشه براحتي ناديده گرفت. حتي بعضي وقتها جسارت ميکنم و پيش بخشهاي ديگه شخصيتش شاخ و شونه ميکشم و ادعامم ميشه.

ازش خواستم کمي بهم ميدون بده تا ببينه چه کار ميکنم. يه مدت بهم اجازه داد افکارمو بنويسم. اين توي رشدم خيلي موثر بود. هر چه مي گذشت نيازهام براي رشد بيشتر ميشد. خودش تصميم گرفت منو بفرسته توي دنياي مجازي وبلاگها تجربه کسب کنم. بهم گفت: اونجا هرکاري ميخواي بکن؛ ولي بايد قول بدی پاي منو وسط نکشي. منم گفتم چشم .

دنياي مجازي وبلاگستان برام خيلي جالب و جذاب بود. اسم خودمو UN (دو حرف اول کلمه Unidentified ) گذاشتم و توي بعضي وبلاگها هم شروع به اظهار نطر و برقراري ارتباط کردم. توي وبلاگستان خيلي هارو شبيه خودم پيدا کردم. اونها هم بخش يا بخشهايي از شخصييت افرادي بودند که خارج از وبلاگستان زندگي ميکنند. بسياري از اين شخصييتهاي وبلاگي رو خارج از وبلاگستان نميتوني بشناسي. چون با ساير بخشهاي شخصيت صاحبشون آميخته و به سختي قابل تفکيک ميشن. توي کتاب و روزنامه هم بخشي از کل شخصيت نويسنده يا روزنامه نگار رو ميبيني.اما تفاوت در دنياي وبلاگستان اينه که ميشه با اين بخشهاي تفکيک شده شخصيت نويسندگان ارتباط برقرار کرد. يعني توي اين دنياي مجازي بخشي از کل شخصيت آدم ميتونه بدون حضور ساير قسمتها شخصيت کلي؛ زنده باشه وموجوديت پيدا کنه. براي خودش هوييت مستقلي داشته باشه و رشد کنه.

خلاصه؛ چند وقت پيش رفتم پيش صاحبم و بهش گفتم بيا و بذار يه وبلاگ به نام خودم درست کنم. اسم خودمو هم ميزارم «ناشناس» (Unidentified ). چون من رو به تنهايي کسي نميشناسه. هر کسي هم تو روميشناسه با کل بخشهاي شخصيتت ميشناسه. مدتي فکر کرد و بنطرش ايده بدي نرسيد و آخرش راضي شد و اجازه داد. ولي اين بار من بودم که ازش خواستم اينجا تنهام بزاره. اجازه بده فارغ از بقيه بخشهاي شخصيتش باشم و اينجا فقط قلمرو من باشه. بهش گفتم ميخوام اينجا آزاد از همه دافعه ها و جذابيت هاي اون دو بخش ديگه باشم. فعلا بهم قول داده که اين وبلاگ فقط مال من باشه..