Sunday, April 22, 2007

آرزو

آرزو میکنم که اون بشم. آرزو میکنم اونجا برم. آرزو میکنم اون رو ببینم. آرزو میکنم اونجوری بشه.

همیشه آرزو مال بعدنه. معلوم نیست بشه یا نشه. مخلوطی از هدف و امید. امید رسیدن به هدفی که همه چیزش دست من نیست.

آرزوها بزرگ و کوچیک دارن. میتونن یه خواسته ساده باشن یا یه خواسته فوق طبیعی. ارزششون هم به بزرگی و کوچیکیشون نیست. بعضی وقتا کوچیکتراشون خیلی مهم میشن.

شاید مهمترین علت یه آرزو برگرده به تاریخچه زندگی آدم. به وقایعی که خیلیاش بینهایت خصوصیند. برا همینه که آرزوهای یه نفر رو دیگرون نمیتونن درست ارزیابی کنن. یه آرزوی واقعی مثل راز میمونه. رازی که جاش توی صندوقچه اسرار قلبمونه . آرزویی که برای صاحبش خیلی با ارزشه شاید در دید دیگران حتی خنده‌دار یا احمقانه هم باشه.

آرزو یه چیزیه حد فاصل رویا و یک خواسته کاملا عقلانی. آرزو، طلبیه که دل میکنه نه عقل. شاید عقل تائید کنه،......... شاید هم نه. آرزو چیزیه که دل میخواد. با دلایل مربوط به خودش.

آرزو چیزیه که بشه در خیالِ برآوده شدنش غوطه ور شد. حالا این خیال میتونه مثل یه برکه، کوچیک و کم عمق باشه و یا مثل یه اقیانوس، پهناور و عمیق. باید بشه در خیال، لذت برآورده شدن آرزو رو لمس کرد. مثل:
آرزوی تصاحب اون عروسک برای یه بچه،
آرزوی داشتن اون موتورسیکلت برای یه نوجَوون،
آرزوی ورود به دانشگاه برای یه کنکوری،
آرزوی رسیدن به معشوق برای عاشق.

آرزوها هم مثل همه چیز عمر دارن.عمر بعضی‌اشون تا آخر عمر صاحبشونه و با هم دفن میشن. عمر بعضی‌اشونم کوتاه‌تر از عمر صاحبه‌شونه. یا براورده میشن و یا میمیرن. آیا توی زندگیم آرزویی داشتم که مرده باشه؟ خوب آره. آرزوهای پلیس و خلبان و معلم شدن دوره‌های مختلف بچگی،خیلی آرزوهای دوره نوجَوونی، و بعضی آرزوهای دوره بزرگسالی من مُردن. از بعضی‌اشون فقط یه خاطرهُ لبخند یا حتی خنده آور مونده، و از بعضی‌اشون فقط افسوس........آره افسوس....... بگذریم....

من اصلا آرزوهای اجتماعی ندارم. از اون آرزوها که مثلا بشریت اِل بشه و بل بشه. تمام آرزوهام کاملا شحصی‌ند. آرزوهایی برای خودم و بستگان بسیار نزدیکم. آرزوی عوض شدن حکومت و رونق مملکت و اینجور حرفا رو ندارم. از موفقیتهای دیگرون خیلی خوشحال میشم. به سایرین هم تا بتونم کمک میکنم تا به هدفهاشون برسن. ولی آرزوی اینکه اونا موفق بشن و به اهدافشون برسن رو ندارم. اگر هم بهشون بگم که مثلا «آرزوی پیشرفت شما رو دارم» واقعا تعارف کردم. اگر هم مثلا برای مملکتم آرزوی بهتر شدن وضعش رو بکنم، منظورم اینه که وضعش مطابق میل من بشه و باز هم خودم مطرحم. (خیلی خودخواهم؟)

توی ایام عید عده‌ای از دوستای وبلاگ نویس یه بازی جدید راه انداختن به نام« بازی آرزوهای سال نو». توی این بازی اگه کسی دعوت میشد باید پنج‌تا از ارزوهاشو مینوشت. ولگرد عزیز هم توی همون ایام عید محبت کرد و منو دعوت کرد، ولی تا حالا نشد در موردش چیزی بنویسم. راستش تمام این صغرا کبرایی رو که چیدم برا اینه که بگم با وجودی که با دعوتش واقعا منو مورد لطف قرار داده و ازش ممنونم، ولی نمیتونم چیزی که بشه اسمشو آرزو گذاشت رو اینجا بنویسم. ولی بجاش نظر خودم رو در مورد آرزو نوشتم. امیدوارم مورد قبول باشه.

Saturday, April 07, 2007

این و آن (۳)

آن: میخوام مهاجرت کنم. اینجا حروم میشم. استعدادم به باد میره. قدرم رو نمیدونن. اونجا دنیای فرصتهاست. مامانم هم درک میکنه. بالاخره بهتره پارهُ تنش در یه جای مساعدتر رشد کنه. اون هم ترجیح میده جگر گوشش توی این محیط خراب نپوسه و ازبین نره. باید جهانی فکر کرد. آب و خاک محترمه. ولی من فکر میکنم مال این دنیا هستم و محدود به مرزهای کشورم نیستم. باید جایی باشم که حاصل تلاشم گسترده‌تر باشه.

این: نه، من نمیرم. اگه همه برن، پس تکلیف این مملکت چی میشه. اونایی که من رو به اینجا رسوندن حق به گردنم دارن. کی به اونایی کمک کنه که بار سنگین و کج و بی تعادل این کشور رو به دوش میکشن. پدر پیرم چی. چطور توی این سن و سال ولش کنم برم و یه روز بهم خبر بدن که آرزوی دوباره دیدنم رو به گور برد. اگه بدبینی رو هم کمی کنار بزارم، اینجا هم پر از انگیزه‌های حرکت و زمینه فعالیت و دوستی و عشقه.

باز هم آن رفت و این ماند. هر دو راضی از تصمیم خود و شگفت از گفتهُ دیگری قدم به سمت خواسته‌هاشون برداشتند. خواسته‌هایی که هر کدوم براش منطقی قابل قبول ساختند. مغز خودشونو به خدمت گرفتن تا دلیل کافی برای خواستشون بسازن.

.....................................................................................

راستی اینجوریه؟ مغر هم مثل سایراعضای بدنم وسیله‌ایه که کمک میکنه تا من نیازهام رو براورده کنم؟ مرکز این نیازها کجاست؟ غریزه؟ غریزه چیه؟ میل به زنده موندن بیشتر؟

اصلا دوست ندارم جواب این سوالها مثبت باشه. اصلا دوست ندارم همه چیز به این سادگی باشه. دوست ندارم تفکرم در خدمت غریزه‌ام باشه. من مهم‌تر از این حرفا هستم.

آیا من هستم چون فکر میکنم ، یا اینکه من فکر میکنم چون میخوام بیشتر بمونم؟

آیا این و آن هم بقای بیشتر خودشون رو بترتیب در موندن و رفتن دیدن؟ به همین سادگی؟
.........................................................................................
پ.ن.: «زندگی فقط جنگ با نخوابیدنه، همون خوابی که همیشه برندهُ نهایی این جنگه.»‌ (شوپنهاور)