صبح یکشنبه گذشته هوای دلپذیر بهاری و آفتاب درخشان برای قدم زدن به پارک جنگلی نزدیک خونمون دعوتم کردند. منهم باکمال میل پذیرفتم و رفتم. خیلیهای دیگه هم اومده بودن. بعضیا با دوچرخه، بعضیا با رولربلید و خیلیا هم مثل من پیاده بودن. مسیر باریک کنار رودخونه رو میرفتم و از گرمای مطبوع آفتاب در هوای معتدل و درختای غرقِ در برگای جوان و نغمه عاشقونه پرندهها احساس مستی میکردم. ناگهان چند درخت دست ذهنم رو گرفتند و با خودشون بردند به اون بعد از ظهر سردِ زمستونِ دوسال پیش. اون روز ابری و سرد، که از تنهایی و دلتنگی اومدم به این پارک تا کمی قدم بزنم . بنظر میرسید که کسی جز من در پارک نبود. رد پایی روی برفا دیده نمیشد. سکوت کمی آزارم میداد. رود که آسمون تیره رو به چشمم منعکس میکرد اونقدر آرام در بسترش میخزید که سکوت غمانگیز محیط رو دوچندان میکرد. راه همیشگیم رو میرفتم و در فکر بودم. از کنار یادگاری های اون مادر و پدر بیچاره گذشتم. یادگاریهایی که از سالها قبل پای درختی گذاشته بودن که محل پیدا شدن جسد دختر بچهشون بود. با دلی تنگتر به رفتن ادامه دادم. نگاهم به مقابل و اندیشهام به درون خیره بود. درون مثل روبرو پر بود از سایه روشنها. ولی چه بودند اون سایه روشنهایی که در مقابلم بودند. اندیشه به کمک نگاه اومد. شاخهها. شاخههای درختان. تصویری ضد نور از شاخههای برهنه از برگ در زمینه خاکستری آسمانِ افق. هزاران شاخه ریز و درشت با ظرافتی وصف ناشدنی این صحنه بدیع رو ساختهبودن. محشر بود. یک شاهکار. سر تا پا محو زیبایی شدم. سر تا پا غرق لذت دیدن. بیقرار. بیقرار ِ ابراز. ابراز احساس. ابراز تحسین. ابراز به چه کسی؟ خوب معلومه. به خودشون. به درختا. اونا که صاحب این زیبایی بودن. بی خجالت و بی حسادت باید تحسین رو به زبون اورد. بی اختیار گفتم:
- شماها واقعا زیبایید.
حس کردم درختا صدامو شنیدند و بی تکبر تحسین من رو پذیرفتن. واقعا بی تکبر. توان چشم برداشن از اون زیبایی را نداشتم.
-صبح بخیر.
نگاهمو از شاخههای تازه به برگ نشسته درختهای روبرو بسمت صدا برگردوندم. خانوم و آقای مسنی لبخند زنان نگاهم میکردند و از کنارم میگذشتند.
-صبح بخیر.
No comments:
Post a Comment