Sunday, December 31, 2006

۲۰۰۷

در برخی کشورای غربی، قبل از سال نو بعضی مردم یک قطعنامه (New Year Resolution) برای سال جدیدخودشون صادر میکنن. مثلا یکی میگه باید اینقدر وزن کم کنم، یکی دیگه میگه باید این کتابهارو تا آخر سال خونده باشم و چیزهایی از این قبیل. بعضیا حتی خیلی جدی قطعنامه‌شون رو مینویسن و امضا میکنن.

من همیشه عادت کردم یا بهتر بگم عادتم دادن در مقابل خانواده، دوست، مدرسه و دانشگاه، مدیریت سازمانی که توش مشغول کارم، آدمهای محله، شهر، کشور و دنیایی که در اون زندگی میکنم خودم رو مسئول بدونم. بحثم این نیست که چقدر در اجرای مسئولیتم موفقم. می‌خوام بگم که فقط بهم یاد دادن که خودم رو همیشه موظف به اجرای عرف و قانون جوامعی که جرئی از اون هستم بدونم. اینجوری اسمم رو مینویسن توی لیست خوبها.

اما مسئولیت در مقابل قولهایی که به خودم میدم چی؟ آیا نگران عهد شکنی با خودم هستم؟ آیا اگه به خودم قول بدم که امسال باید ده‌تا رمان بخونم و حد اقل سه تا یک ساعت در هفته ورزش کنم و غذای چنین و چنان بخورم و بعد یه هفته همشون رو یادم بره یا بخاطر کاهای واجب‌تر!! هی قرارهایی که با خودم گذاشتم رو پشت گوش بندازم اسمم رو مینویسن توی لیست بدها؟ گمان نکنم.

الان ساعت ۵:۴۰ عصر ۳۱ دسامبرِ و چند ساعت بیشتر تا پایان سال ۲۰۰۶ نمونده. میخوام بعد اینکه این پست رو نوشتم برای خودم یه قطعنامه بنویسم و زیرشو امضا کنم. این قطع نامه چند‌تا بند داره که تا پایان سال بعد باید توسط من اجرا بشه. موارد استثنایی که باعث تعویق در اجرا یا عدم اجرای موقت بعضی بندها بشه رو هم روشن مینویسم. زیر هر بند هم یه جای خالی میذارم که آخر سال خودم رو ارزیابی کنم. میخوام ببینم چقدر به چندتا قول ساده که به خودم بدم پابندم.

امیدوارم سال ۲۰۰۷ برای خودم و تمام دوستانی که اینجا نوشته‌هام رو میخونن سال خوبی باشه.

Sunday, December 24, 2006

بازی یلدا

چند روزی بود که با لبخند «بازی یلدا» رو در چند وبلاگی که میخونم دنبال میکردم که ولگرد نمیدونم از بد جنسی یا لطف منو هم به این بازی دعوت کرده. آخه من ناسلامتی ناشناسم!!! خوب ببینم چه جوری میشه ماهی لیز باشم و از این معرکه ناشناس بیام بیرون:

۱- از بچگی دو تا مرض ولکنِ من نیستن و فکر کنم تا گور همرام باشن. حساسیت به گرد و خاک و گرده گل و اینجورچیزا، و دیکته فارسی خراب.

۲- خلوص ناشناسی من صد در صد نیست. دو نفر من رو میشناسن. منظورم اینه که من و صاحبم رو با هم . بجز این دو نفر بقیه یا صاحبم رو میشناسن (در خارج از وبلاگستان) یا من رو (در وبلاگستان) یا هیچکدوم رو.

۳- یکی از دو نفر بند دوم دیکته پستهای منو صحیح میکنه. تا حالا بیشتر از ۱۵ نگرفتم.

۴- از رقابت بیزارم. صاحبم هم. سالهاست مسیر رو جوری میرم که رقیب سر راه نبینم. رقابت برام انگیزه پیشرفت نیست.

۵- ورزش مورد علاقم اسکیه. فکر کنم جرو معدود چیزایه که یاد گرفتم و ازش لذت میبرم. بقیه چیزایی که ازشون لذت میبرم همه غریزیند.

فکر کنم من خودم ته خط این بازی باشم. ولی نگا کردم دیدم هنوز چند نفر که من میشناسم بازی یلداشون رو ننوشتن. علی (آوازهای روزانه) ، ندا (نیم نگاه) و عباس (کافی شاپ) رو من به بازی دعوت میکنم.

Friday, December 22, 2006

یلدا


میگن قدیمها به این گمان بودن که همچون امشبی میترا به جنگ طولانی ترین شبهای سال میرفته و صبح فاتح از کارزار بیرون میامده. ولی ظاهرا این پیروزی چند ساعتی بیشتر به طول نمیکشیده و باز شب به روز چیره میشده. میلیونها سال هم هست که این کشمکش ادامه داره و تمومی هم براش متصور نیست.

علتهاش یکی اینه که فقط یه خورشید داریم و اون هم میتونه سمتی از زمین که بطرف خودشه رو روشن کنه و علت دیگش اینه که سرعت دورانی زمین به دور خودش حدود ۳۶۵ بار بیشتر از سرعت دورانش به دور خورشیده . این باعث میشه که در هر سال تمام سطوح معمولی زمین، بجز مناطق قطبی، ۷۳۰ بار جنگ بین شب و روز رو تجربه کنن.

شاید اگه این اختلاف سرعت نباشه قضیه حل بشه و جدالی هم بین شب و روز در نگیره. بذار فرض کنم سرعت دورانی انتقالی و وضعی زمین برابر بشن. اینجوری زمین جوری دور خورشید میگرده که همیشه یه سمتش بطرف خورشیده و روزه و سمت دیگش همیشه شبه. خوب دیگه شب و روز هرکدوم قلمرو خودشون رو پیدا میکنن و جنگی هم در نمیگیره. اما خیلی زود همه سطح رو به خورشید بیابون میشه و همه سطح پشت به خورشید یخ میزنه. درسته که جنگی در کار نیست ولی حیاتی هم برای این دنیای بدون جنگ بین شب و روز متصور نیست. پس بهتره بذارم زمین با همون سرعتهای طبیعیش بگرده و شب و روز رو مرتب به جون هم بندازه تا شرایط زندگی فراهم بشه .

ولی یه چیزی رو باید از شب و روز یاد گرفت. درسته که اونا متضادن و مدام با هم می‌جنگن، ولی هیچوقت همدیگرو نابود نمیکنن.

....................................................................................................

شب یلدا به تمام دوستانی که به اینجا سر میزنن خوش.

Sunday, December 03, 2006

خاکستری- نارنجی

صدای مشعلِ داخل تنور تمام فضای نونوایی رو پر کرده. تنوره مثل یه چاهک تو کف نونواییه. بخشی از دیواره داخل تنور رو میبینم. دیواره‌ای که نون روش نیست. شاطر که تا نیم‌تنه توی گودال بقل تنور واساده، خم میشه سمت تنور و دستش رو که توی اون بالش کرباس‌پیچ هست میکنه توی تنور و با یه حرکت سریع بالشو میکوبه به دیواره تنور، همونجا که من بهش خیره بودم . بعد مثل برق دستش و بالش رو میاره بیرون. حالا یه ورقه نازک و پهن از خمیر روی اون دیوار چسبیده و همه جاش داره حباب حباب میشه. شاطر بالش رو میذاره کنار و دوباره برمیگرده و این‌دفعه دستشو بدون اون بالشه میکنه توی تنور تا از اونور که من نمیبینم یه نون پخته شده رو از تنور در آره. از داغی آتیش تنور چشاش رو تنگ و صورتش رو چین میده. نون رو در میاره و پرتش میکنه روی اون پالت چوبی و برمیگرده سمت بالش. یه ورقه خمیر نازک رو یه نونوای دیگه پهن میکنه روی بالش. شاطر گوشه‌های خمیر رو میکشه تا تمام روی بالش رو خمیر بپوشونه. دستشو میکنه داخل بالش و برمیگرده سمت تنور. اون نونوای دیگه که خمیر نازک رو پهن کرده بود روی بالش برمیگرده از اون طرف یه خمیر دایره‌ای بر میداره و میندازه روی صفحه چوبی و صاف جلوش و کمی آرد روی خمیر میریزه و وردنه باریک و بلند رو روی خمیر می‌غلتونه تاخمیر نازک شه. بعد وردنه رو می‌کنه زیر خمیره و اون رو بلند میکنه و یکی دو دور تو هوا میچرخونه تا خمیره مثل پارچه نازک شه در همین حال برمیگرده سمت شاطر. بالش آمادَس. خمیر رو با یه حرکت از هوا فرود میاره روی بالش.....................

- بچه چنتا؟
رومو بر میگردونم سمت اون پسره که پشت دخله. مشتمو که توش پوله کف دستش باز میکنم.
- ده تا.

بعد از ظهر یکشنبه پیش مشغول کاری بودم که بی اختیار به یاد اون نونوایی افتادم. با تمام جزئیاتش. سالهای سال پیش بود. اون روز، روز بزرگی نبود. نه شادی بزرگی و نه غم بزرگی. یک روز معمولی معمولی. اون بچه من بودم. منِ بی خیالِ آینده. منِ بی حسرتِ گذشته. منی که غرق تماشای نون درست کردن چنتا نونوا، بی خیال فردا و فرداها بودم. با خودم فکر کردم چی به من شد که اینطور همیشه نگران چیزیهایی در آینده‌م. از آینده‌ای به نزدیکی پایان این نوشته تا آینده‌ای به دوری....به دوری.. نمیدونم خیلی دور. اونجا که از اینجا تاریکِ تاریک دیده میشه. تنها آسودگی از آینده وقتیه که مرغ حسرتی بر شاخه‌ای از درخت ذهنم میشینه.

اما چند روز پیش که روز بزرگی در زندگیم نبود، نه شادی بزرگی و نه غم بزرگی، یه " چیزیهایی" منو از بند نگرانیها و حسرتها آزاد کرد. حس کردم تمام احساساتم زنده هستند. وقتی به خودم اومدم یاد افکار روز یکشنبه قبل افتادم. دیدم اصلا اثری از احساس خاکستری اون‌روز نیست. درست همون بچه توی نونوایی شده بودم. به همون بیخیالی. زنده در زمان حال. نارنجی.
حس میکنم روی یک دایره میچرخم. دایره‌ای که یک سمتش سرد و سمت دیگش گرمه. حس میکنم دائم بین این سرمای خاکستری و اون گرمای نارنجی در نوسانم.

......................................................................................

راستی اون " چیزیهایی" که گفتم چی بودند؟
اونها " صدای" جادویی سارا برایتمن و آندریا بوچلی در " اجرای" بی نظیر زمان خداحافظی بودند.