Sunday, June 25, 2006

چرا برنمیگردم

شده مثل این خونه‌ها که یه کامپیوتره و ده تا خورهُ کار با اون کامپیوتر. حالا وقتی یه آقابالاسر قلدر هم بخواد کارها رو اهم و فل‌اهم کنه میشه وضع من بیچاره. دو هفتس به این صاحبم میگم بابا تیم ایران برگشت خونه و زنها رو تو خیابون کتک زدند و من این مغز رو لازم دارم تا بهشون فکر کنم و نتیجشو تو وبلاگم بنویسم . با کمال خودخواهی میگه نخیر کارای ضروری‌تری هست و وقت وبلاگ نویسی نیست. فقط کمی وقت داده تا وبلاگ بخونم و تازه فرصت کامنت گذاشتن هم نداده. اما تو این مدت یه پست از ولگرد خوندم و یکی هم از انار که حتی توجه صاحبم رو هم جلب کرد. اولی دلتنگ از اینکه قراره دیارشو ترک کنه و دیگری در شک که آیا برگرده یا نه؟ خلاصه دیدم وقت چونه زنیه. بهش گفتم یه وقت بده تا براشون نظرم رو بنویسم. گفت که بذارم اون بنویسه، شاید بیشتر بدردشون بخوره. اصلا توقع نداشتم توی این شلوغ پولوقی کاراش همچین پیشنهادی بده. ولی وقتی یاد قول و قرارمون افتادم گفتم نه، این وبلاگ منه. اونا آدمی مثل تو زیاد میشناسن و تو چیزی به دانسته‌هاشون اضافه نمیکنی. فقط با این کارت چارچوب این وبلاگ رو بهم میزنی. گفت خیله خوب بابا تو هم با این وبلاگت. حالا کی وقت میخوای. گفتم یکشنبه عصر و قبول کرد و حالا پای کامپیوترم.

الان که فکر میکنم می‌بینم اون سالهایی که صاحبم داشت تصمیم می‌گرفت که ایران رو ترک کنه، من اصلا رقمی نبودم و به هیچ عنوان مورد مشورت هم قرار نگرفتم. خوب من هم اصلا نمیدونستم اونجا چه چیزی میتونست در انتظارم باشه. مغز صاحبم پر بود از اطلاعات وضعیت کار و اقتصاد و مسکن و هزینه ها و لیسانسهایی که باید میگرفت و امکاناتی که از تفریح و مسافرت و ووو در انتظارش بود. این میون من هم بی‌جهت هیجان زده بودم. مثل بچه‌ای که از هیجان بزرگترها به هیجان اومده باشه. آخرش تصمیم به مهاجرت گرفته شد. سالهای انتظار برای ویزا در بلا تکلیفی و غم ترک غریب الوقوع دیار و خویشان و دوستان گذشت. تا موعد سفر رسید و باز هم بدون اینکه از من سوالی بشه منو سوار هواپیما کرد و آورد اینجا. ماه‌های اول بساطی بود. همون یه‌ذزه توجهی که قبلا از سر ژست و امروزگری به من میشد هم مثل قطرهُ آب کف ماهی‌تابه داغ بخار شد و رفت هوا. صبح تا شب میشستم برای خودشو و خودم غصه می‌خوردم. یه کمشو توی پست «زبان» نوشتم. ولی مشکلات زیاد بود. خوشبختانه مجموعهُ شانس و زمان و حرفه و استعداد و شخصیتش و دوستان خوبش باعث شدند اوضاع زود مرتب بشه. کمی که از بار فشارها کم شد یه روز صاحبم رو کرد به من و گفت چطوری تو ، چیکارا میکنی؟ اول فکر کردم عوضی شنیدم یا منو عوضی گرفته. گفتم با منی؟ گفت آره چرا همیشه تو اینقدر ساکت و منزوی هستی. گفتم تو همیشه سرت شلوغ بوده. چه دوران درس و چه بعدها در دوران کار. تازه اون موقع‌هام که میذاشتی خودی نشون بدم آخرش میدیدم حاصلش رو برای چیزایی استفاده میکردی که ربطی به من نداشت. از موقعی هم که فکر مهاجرت به ذهنت رسید تا حالا ، اصلا منو هیچ بحساب آوردی. میخواستی چیکار کنم. میدونی چند وقته حتی نگاهت به روی من نیوفتاده. رفت توی فکر. میدونست دارم راست میگم. اما چرا به یاد من افتاده بود؟ خیلی ساده‌ست. در یک کلام. کمال همنشین درش اثر کرده بود. اون با چشماش میدید که چطور بسیاری آدمها منِ شخصیتشون رو رشد دادن و چقدر زندگی رو بهتر زندگی میکنن. اون کم‌کم فهمیده بود که زندگی بخشهایی داره که که باید از طریق من زندگی بشه. اون دریافته بود میشه عمر تموم شه، بدون اینکه اون بخشها رو زندگی کرده باشه. اون میدید که چه بخش بزرگی از زندگی نادیده گرفته شده. چرا اون بخشها رو ندیده بود؟ چون در ایران اون بخشها ارزش واقعی خودشون رو نداشتن. یا بهتر بگم ارزش خودشون رو از دست داده‌بودن. از اون روز به من فرصت فکر کردن داد. من مورد مشورت قرار گرفتم. پیشنهادات من، وقت تلف کردن و فانتزی تلقی نشد. کم‌کم وقت صرف من کرد. منو پرورش داد و تقویتم کرد. الان برنامه ریز خیلی از کارها من هستم. بسیاری از بخشهایی که من اداره میکنم بدون وقفه و تعطیلی انجام میشه. نه از اجبار. نه بخاطر ژست و خودنمایی و امروزی گری. بلکه از روی نیاز. بخاطر ضرورت. بخاطر جبران عقب افتادگیها. برای همین تا جایی که زورم برسه نمیذارم برگرده. یه چیزی‌رو باید تاکید کنم. اینها تنها دلایل بر نگشتن صاحبم به ایران نیست. اینها دلایل منه.

Friday, June 09, 2006

یه فرصت استثنایی.


من کییم؟

یه بچه؟ یه نوجوون یا جوون؟ میانسال یا پیر؟

کاسب یا کارمند؟ محصل؟ دانشجو؟ معلم؟ استاد؟

مذهبی؟ قرتی؟ لامذهب؟ روشن فکر؟

زن؟ مرد؟ فیمنیست؟ مرد سالار؟

مجرد؟ متاهل؟ مطلقه؟ بیوه؟

دهاتی؟ شهرستانی؟ بچه ناف تهرون؟ بالا شهری؟ پایین شهری؟

ساکن ایران؟ مهاجر؟ سیتی‌زن؟ پناهنده؟

سیاسی؟ غیر سیاسی؟

زندانی؟ زندانبان؟

ثروتمند؟ متوسط؟ فقیر؟

مجاهد خلق؟ کمونیست؟ حکومتی؟ چپ؟ راست؟ تندرو؟ کندرو؟ استشهادی؟ لیبرال؟ اپوزوسیون؟ حزب‌الهی؟ سلطنت طلب؟

ورزشکار؟ غیر ورزشکار؟ دوچرخه سوار؟ والیبالیست یا بستکتبالیست؟ فوتبالیست؟

هر کدوم از اینا باشم میخوام چند روزی با بقیه اونایی که خودشونو مال ایران میدونن، از هر سن و جنس و فرقه و حرفه و دین و آپینی که هستند، نگران تیممون باشم. اگه باختیم باهاشون غمگین شم، اگه بردیم باهاشون جشن بگیرم. یه فرصت استثناییه. قراره چند روزی از یه موضوع یا همه با هم شاد شیم یا غمگین.
_____________________________________________________________
نوشته یک دوست در همین مورد:

Thursday, June 01, 2006

شنیدن


همیشه وقتی به صدای ضبظ شده خودم گوش میدم با اونی که گوشم از صدای خودم میشناسه فرق داره. ولی هر کس دیگه که اون صدای ضبط شده رو می‌شنوه میگه: نه، صدای خودته.

یکی از علتاش برمیگرده به اینکه بخشی از صدای من از بیرون و بخشی از داخل به گوشم میرسه. تاثیر این دو بخش صدا بر پرده و اجزای گوشم موجب حس صدایی میشه که با صدایی که دیگران میشنون متفاوته. پس یک عامل این تفاوت اینه که صدای من از طریق دو محیط متفاوت به گوش خودم و دیگران میرسه.

جالب اینه که من بوسیله گوشم شدت و تُن صدام رو برای شنیدن شنونده تنظیم میکنم. برای همینه که وقتی با هدفون به موسیقی گوش میدم و صدای خودم رو کمتر میشنوم، موقع حرف زدن صدام رو خیلی بلندتر از حد لازم میکنم.

تفاوت در توانایی گوش من و شنونده هم باعث تفاوت بیشتر در شنیده شدن صدای من توسط خودم و شنونده میشه.

فاصله هم از اون فاکتور های اساسیه. هرچه نزدیکتر، صدا واضحتره.

حرکت منبع صدا نسبت به شنونده هم باعث تفاوت در شنیدن صدا میشه. اگر بسمت هم بیان صدا زیرتر و وقتی از هم دور شن صدا بم تر شنیده میشه. مثل وقتی که کنار جاده وایسیم و به صدای ماشینی که از دور میاد و از جلومون میگذره و بعد دور میشه گوش بدیم. هرچه سرعت هم بیشتر باشه تفاوت در زیری و بمی صدا هنگام نزدیک و دور شدن بیشتر میشه. این صدا با اونی که راننده ماشین میشنوه کاملا متفاوته.

بعضی وقتا درک سخن هم یه جورایی شبیه شنیدن صداست.

سخن تا بخواد درک بشه باید از محیط ذهن بگذره. اونچه که من از حرف خودم درک میکنم چیزیه که از محیط ذهن خودم گذشته، که با محیط ذهن مخاطبم متفاوته.

من حرفم رو بر اساس اونچه درک میکنم برای مخاطبم تنظیم میکنم.

میزان تفاوت توانایی درک من و مخاطبم از عوامل مهم سو تفاهمه.

نزدیکی و دوری منافع مخاطبم به حرف من باعث توجه بیشتر یا کمتر او به جزییات چیزی که گفتم میشه.

و بالاخره علاقه یا عدم علاقه مخاطبم به من در پیشداوری مثبت یا منفی در درک حرفهای من تاثیر داره.

..........................................

چند دفعه تا حالا از حرفم یا نوشته‌م یا شعرم و نقاشیم یا کلا رفتارم انتقاد شده و گفتم که بابا من اصلا منظورم این نبوده؟

تا حالا چند دفعه حرف خودم رو ۱۸۰ درجه برعکس برای خودم تفسیر کردن؟

تا حالا چند دفعه ساده ترین حرف و درخواست و انتقاد و رفتارم به عنوان اهانت و قانون شکنی تعبیر شده؟

تا حالا چند بار شوخی کردم و جدی گرفته شده؟

تا حالا چند بار جدی گفتم و شوخی گرفته شده؟

تا حالا چقدر پیش اومده که یکی بگه:- نه تو درست نمیگی و درستش اینه.و من بگم:- آخه من هم که همینو گفتم؟

تا حالا چند بار بابت چرت و چرندی که گفتم قربون صدقم رفتن و برام هورا کشیدن؟

تا حالا چند بار مهم ترین و سازنده ترین حرفام توجه اونایی رو که باید جلب کنه، جلب نکرده؟

خیلی.

بعضی وقتا از پاسخ مخاطبم حس میکنم حرفم رو یه جور دیگه شنیده. اما آیا من پاسخش رو اونجوری که خودش شنیده شنیدم؟