شده مثل این خونهها که یه کامپیوتره و ده تا خورهُ کار با اون کامپیوتر. حالا وقتی یه آقابالاسر قلدر هم بخواد کارها رو اهم و فلاهم کنه میشه وضع من بیچاره. دو هفتس به این صاحبم میگم بابا تیم ایران برگشت خونه و زنها رو تو خیابون کتک زدند و من این مغز رو لازم دارم تا بهشون فکر کنم و نتیجشو تو وبلاگم بنویسم . با کمال خودخواهی میگه نخیر کارای ضروریتری هست و وقت وبلاگ نویسی نیست. فقط کمی وقت داده تا وبلاگ بخونم و تازه فرصت کامنت گذاشتن هم نداده. اما تو این مدت یه پست از ولگرد خوندم و یکی هم از انار که حتی توجه صاحبم رو هم جلب کرد. اولی دلتنگ از اینکه قراره دیارشو ترک کنه و دیگری در شک که آیا برگرده یا نه؟ خلاصه دیدم وقت چونه زنیه. بهش گفتم یه وقت بده تا براشون نظرم رو بنویسم. گفت که بذارم اون بنویسه، شاید بیشتر بدردشون بخوره. اصلا توقع نداشتم توی این شلوغ پولوقی کاراش همچین پیشنهادی بده. ولی وقتی یاد قول و قرارمون افتادم گفتم نه، این وبلاگ منه. اونا آدمی مثل تو زیاد میشناسن و تو چیزی به دانستههاشون اضافه نمیکنی. فقط با این کارت چارچوب این وبلاگ رو بهم میزنی. گفت خیله خوب بابا تو هم با این وبلاگت. حالا کی وقت میخوای. گفتم یکشنبه عصر و قبول کرد و حالا پای کامپیوترم.
الان که فکر میکنم میبینم اون سالهایی که صاحبم داشت تصمیم میگرفت که ایران رو ترک کنه، من اصلا رقمی نبودم و به هیچ عنوان مورد مشورت هم قرار نگرفتم. خوب من هم اصلا نمیدونستم اونجا چه چیزی میتونست در انتظارم باشه. مغز صاحبم پر بود از اطلاعات وضعیت کار و اقتصاد و مسکن و هزینه ها و لیسانسهایی که باید میگرفت و امکاناتی که از تفریح و مسافرت و ووو در انتظارش بود. این میون من هم بیجهت هیجان زده بودم. مثل بچهای که از هیجان بزرگترها به هیجان اومده باشه. آخرش تصمیم به مهاجرت گرفته شد. سالهای انتظار برای ویزا در بلا تکلیفی و غم ترک غریب الوقوع دیار و خویشان و دوستان گذشت. تا موعد سفر رسید و باز هم بدون اینکه از من سوالی بشه منو سوار هواپیما کرد و آورد اینجا. ماههای اول بساطی بود. همون یهذزه توجهی که قبلا از سر ژست و امروزگری به من میشد هم مثل قطرهُ آب کف ماهیتابه داغ بخار شد و رفت هوا. صبح تا شب میشستم برای خودشو و خودم غصه میخوردم. یه کمشو توی پست «زبان» نوشتم. ولی مشکلات زیاد بود. خوشبختانه مجموعهُ شانس و زمان و حرفه و استعداد و شخصیتش و دوستان خوبش باعث شدند اوضاع زود مرتب بشه. کمی که از بار فشارها کم شد یه روز صاحبم رو کرد به من و گفت چطوری تو ، چیکارا میکنی؟ اول فکر کردم عوضی شنیدم یا منو عوضی گرفته. گفتم با منی؟ گفت آره چرا همیشه تو اینقدر ساکت و منزوی هستی. گفتم تو همیشه سرت شلوغ بوده. چه دوران درس و چه بعدها در دوران کار. تازه اون موقعهام که میذاشتی خودی نشون بدم آخرش میدیدم حاصلش رو برای چیزایی استفاده میکردی که ربطی به من نداشت. از موقعی هم که فکر مهاجرت به ذهنت رسید تا حالا ، اصلا منو هیچ بحساب آوردی. میخواستی چیکار کنم. میدونی چند وقته حتی نگاهت به روی من نیوفتاده. رفت توی فکر. میدونست دارم راست میگم. اما چرا به یاد من افتاده بود؟ خیلی سادهست. در یک کلام. کمال همنشین درش اثر کرده بود. اون با چشماش میدید که چطور بسیاری آدمها منِ شخصیتشون رو رشد دادن و چقدر زندگی رو بهتر زندگی میکنن. اون کمکم فهمیده بود که زندگی بخشهایی داره که که باید از طریق من زندگی بشه. اون دریافته بود میشه عمر تموم شه، بدون اینکه اون بخشها رو زندگی کرده باشه. اون میدید که چه بخش بزرگی از زندگی نادیده گرفته شده. چرا اون بخشها رو ندیده بود؟ چون در ایران اون بخشها ارزش واقعی خودشون رو نداشتن. یا بهتر بگم ارزش خودشون رو از دست دادهبودن. از اون روز به من فرصت فکر کردن داد. من مورد مشورت قرار گرفتم. پیشنهادات من، وقت تلف کردن و فانتزی تلقی نشد. کمکم وقت صرف من کرد. منو پرورش داد و تقویتم کرد. الان برنامه ریز خیلی از کارها من هستم. بسیاری از بخشهایی که من اداره میکنم بدون وقفه و تعطیلی انجام میشه. نه از اجبار. نه بخاطر ژست و خودنمایی و امروزی گری. بلکه از روی نیاز. بخاطر ضرورت. بخاطر جبران عقب افتادگیها. برای همین تا جایی که زورم برسه نمیذارم برگرده. یه چیزیرو باید تاکید کنم. اینها تنها دلایل بر نگشتن صاحبم به ایران نیست. اینها دلایل منه.