Sunday, February 26, 2006

زبان

صاحبم وقتي در ايران زندگي ميکرد؛ فکر ميکرد يکي از نقاط قوتش تسلط به زبان انگليسيه. اما وقتي پا به جامعه انگليسي زبان گذاشت؛ اين باورش از بين رفت. ابتدا در محيط کار مي ديد که همه به اندازه نياز کاري با اون حرف ميزنن. خودش هم فقط جرات ميکرد فقط در رابطه با کار؛ اون هم به کوتاه ترين شکل ممکن با ديگران حرف بزنه. وقتي سايرين با هم حرف ميزدن بزحمت ميتونست چيزي بفهمه. مثل اين بود که اونا با يه زبون ديگه با هم حرف ميزدن. وقتي قرار ميشد با همکاراش بره رستوران که ديگه عزا ميگرفت. بخصوص از اون رستورانهايي که صداي موزيک تند تمام فضاشو پر کرده. هم خودش و هم بقيه به نقش کر و لالش در جمع عادت کرده بودن. دلم واقعا براش ميسوخت. آدمي که زماني در گفت وشنود با دوستا و همکاراش جزو حراف ها و جواب بده ها بود؛ حالا مثل يه گياه ساکت شده بود. تازه اگه هم در يه موقعيت سعي ميکرد دوتا کلوم حرف غير کاري به يکي بگه؛ يا يارو به سختي منظورشو ميفهميد يا اصلا براش سوءتفاهم ميشد. يعني قوز بالا قوز.

اما وضع اينجوري نميتونست ادامع پيدا کنه. از يه زماني تصميم گرفت تمام تلاششو بکنه ببينه اين جماعت چه جوري حرفاشونو به هم ميگن. يکي يکي عبارتهاي مناسب رو جايگزين بسياري از عبارتهاي بي روحي کرد که از قبل بلد بود. کم کم متوجه شد که اون گرامر هاي ساده اي که بلد بوده؛ بعضي هاشون رايج نيست؛ بعضي هاشون رو غلط بکار مي برده و بقيه شون هم کافي نيست تا هرآنچه رو که ميخواد؛ بگه و ديگران هم بفهمند. پس شروع به ساختن ساختمان زبانش با اسکلت و معماري جديد کرد. کم کم حس ميکرد مي تونه روي لب مخاطبش لبخند ايجاد کنه. مي ديد که آدما به سراغش ميان تا از حال خودشون بهش بگن و از احوالش آگاه بشن. حس ميکرد کم کم کلامش داره زنده ميشه. آره؛ داشت به زبون اين آدمها حرف ميزد. چقدر خوشحال بودم که داشت خودشو؛ که منو هم شامل ميشه؛ از اون زندان سکوت در هياهوي بي معني؛ نجات مي داد.

اما اين جريان براي من حاصل ديگه اي هم داشت. درک دقيقتر و حس واضحتر از واقعييتي که شايد براي بسياري جزو بديهييات باشه؛ اما من تا اون زمان بشکل عملي نفهميده بودم.

درطول زندگي؛ بسيار برام پيش اومده بود که رفتارم با ديگران؛ نتيجه اي رو که متوقع بودم؛ به همراه نداشت. ديگراني که ظاهرا در کلام؛ به زبان خودم حرف ميزدند.محبت و اظهار علاقه هايي که اگر به ولخرجي؛ خساست؛ چاپلوسي؛ زرنگي؛ چاخان بازي؛ وظيفه؛ حماقت؛ ساده لوحي؛ لوس بازي و و و ... سو ء تعبير نمي شد؛ يا هيچ حسي رو در اونهايي که دوست داشتم؛ ايجاد نمي کرد و يا اگر هم ايجاد مي کرد؛ شدتي رو که ميخواستم؛ نشون نمي داد.

چرا؟ چون در حقيقت حرفم رو در کلام و رفتار؛ به زبون اونها نگفته بودم. همون زبوني که از بدو تولد در خانواده و محيطي که درش بار اومدن؛ ساخته شده. همون زبوني که درش؛ هر کلام و رفتاري گره خورده به حس ناشي از تلخي و شيريني تجارب منحصر به زندگي اون افراد. همون زبوني که از يک نفر به يک نفر ديگه تفاوت داره.

اون موقع بود که فهميدم اگه برام مهمه کسي که دوستش دارم؛ احساس علاقم رو تا اعماق قلبش حس کنه؛ بايد کلام ورفتاري رو ياد بگيرم که تمام وجودش به اون حساسه. بايد کلام و رفتاري رو ياد بگيرم گه منحصر به خود اون شخصه.

و ياد گيري اين کلام و رفتار گاهي آسون نيست و نيازمند صرف توجه خيلي خيلي زياده. شايد هم هيچوقت نتونم تمام جزئيات اون رو ياد بگيرم. اما اين نبايد منو از تلاش براي يادگيري منصرف کنه. مگه هر آنچه رو که تا حالا ياد گرفتم؛ بطور مطلق بوده. اين هم مثل اوناست. هر جزئي رو که ياد بگيرم؛ منو به هدفم نزديکتر کرده.

هدف چيه؟ هدف اينه که بفهمه چقدر دوستش دارم.

No comments: