آن: میخوام مهاجرت کنم. اینجا حروم میشم. استعدادم به باد میره. قدرم رو نمیدونن. اونجا دنیای فرصتهاست. مامانم هم درک میکنه. بالاخره بهتره پارهُ تنش در یه جای مساعدتر رشد کنه. اون هم ترجیح میده جگر گوشش توی این محیط خراب نپوسه و ازبین نره. باید جهانی فکر کرد. آب و خاک محترمه. ولی من فکر میکنم مال این دنیا هستم و محدود به مرزهای کشورم نیستم. باید جایی باشم که حاصل تلاشم گستردهتر باشه.
این: نه، من نمیرم. اگه همه برن، پس تکلیف این مملکت چی میشه. اونایی که من رو به اینجا رسوندن حق به گردنم دارن. کی به اونایی کمک کنه که بار سنگین و کج و بی تعادل این کشور رو به دوش میکشن. پدر پیرم چی. چطور توی این سن و سال ولش کنم برم و یه روز بهم خبر بدن که آرزوی دوباره دیدنم رو به گور برد. اگه بدبینی رو هم کمی کنار بزارم، اینجا هم پر از انگیزههای حرکت و زمینه فعالیت و دوستی و عشقه.
باز هم آن رفت و این ماند. هر دو راضی از تصمیم خود و شگفت از گفتهُ دیگری قدم به سمت خواستههاشون برداشتند. خواستههایی که هر کدوم براش منطقی قابل قبول ساختند. مغز خودشونو به خدمت گرفتن تا دلیل کافی برای خواستشون بسازن.
.....................................................................................
راستی اینجوریه؟ مغر هم مثل سایراعضای بدنم وسیلهایه که کمک میکنه تا من نیازهام رو براورده کنم؟ مرکز این نیازها کجاست؟ غریزه؟ غریزه چیه؟ میل به زنده موندن بیشتر؟
اصلا دوست ندارم جواب این سوالها مثبت باشه. اصلا دوست ندارم همه چیز به این سادگی باشه. دوست ندارم تفکرم در خدمت غریزهام باشه. من مهمتر از این حرفا هستم.
آیا من هستم چون فکر میکنم ، یا اینکه من فکر میکنم چون میخوام بیشتر بمونم؟
آیا این و آن هم بقای بیشتر خودشون رو بترتیب در موندن و رفتن دیدن؟ به همین سادگی؟
.........................................................................................
پ.ن.: «زندگی فقط جنگ با نخوابیدنه، همون خوابی که همیشه برندهُ نهایی این جنگه.» (شوپنهاور)
No comments:
Post a Comment