من هم مثل اکثر آدما صبح تا شب دارم بیشتر وقتم رو به گذشته و آینده نزدیک به حال فکر میکنم. بعضی وقتا از زمان حال بیشتر فاصله میگیرم و گاهی به ابتدا و انتهاش میرسم. ابتدا و انتهای زمان خودم. و باز مثل اکثر آدما خیلی زود خودم رو از شر اون فکر خلاص میکنم.
ولی گاهی مثل الان، نمیتونم از اون فکر فرار کنم. تفکر به ابتدا و انتها، بخصوص انتها، واقعا ملال آوره. تفکر بینتیجهای که با هیچ منطقی نمیشه از تلخیش کاست. تفکری که حاصلش یک احساس پوچی دیوانه کنندست. موندن در این وضعیت یه چیزی شبیه قرار گرفتن یک مکانیزم لنگ و لغزنده (Slider Crank) در نقاط مرگشه .نقاط مرگ این مکانیزم، نقاط ابتدا و انتهای حرکت لغزندهی اونه. اگر اینرسی اون مکانیزم کافی باشه، براحتی از نقاط مرگش عبور میکنه. وگرنه از حرکت میایسته.
فکر به ابتدا و انتهای خودم، نقاط مرگ تفکر من هستند. موقعی خلاصی از دستش آسونه که اینرسی زندگی کافی باشه.
به هر حال، این هم یکی از واقعیات تلخ زندگیه که من هم مثل اکثر آدما میل دارم چششمام رو به روشون ببندم، تا؟!!
ولی گاهی مثل الان، نمیتونم از اون فکر فرار کنم. تفکر به ابتدا و انتها، بخصوص انتها، واقعا ملال آوره. تفکر بینتیجهای که با هیچ منطقی نمیشه از تلخیش کاست. تفکری که حاصلش یک احساس پوچی دیوانه کنندست. موندن در این وضعیت یه چیزی شبیه قرار گرفتن یک مکانیزم لنگ و لغزنده (Slider Crank) در نقاط مرگشه .نقاط مرگ این مکانیزم، نقاط ابتدا و انتهای حرکت لغزندهی اونه. اگر اینرسی اون مکانیزم کافی باشه، براحتی از نقاط مرگش عبور میکنه. وگرنه از حرکت میایسته.
فکر به ابتدا و انتهای خودم، نقاط مرگ تفکر من هستند. موقعی خلاصی از دستش آسونه که اینرسی زندگی کافی باشه.
به هر حال، این هم یکی از واقعیات تلخ زندگیه که من هم مثل اکثر آدما میل دارم چششمام رو به روشون ببندم، تا؟!!
No comments:
Post a Comment