Saturday, September 23, 2006
کتاب زندگی
آیا دوام صفحات این کتاب به خشک شدن جوهرِ نونِ «پایان» میرسه؟
Thursday, September 21, 2006
پائیز
زمان دبستان از مدرسه بدم میومد. واضح تر بگم متنفر بودم. توی دوران راهنمایی و دبیرستان نفرتم فروکش کرد ولی هیچوقت نبود که اشتیاقی به مدرسه و حتی دانشگاه داشته باشم. ولی این احساس بد رو هرگز به پائیز گره نزدم. همیشه پائیز رو دوست داشتم. شاید بتونم بگم اونقدر دوستش داشتم که شروع مدرسه از شدت علاقم به این فصل کم نمیکرد. همیشه پائپز آرومم کرده. هوای ابری و بارونای کم صدا و طولانیش نه تنها افسردم نکرده و نمیکنه، بلکه یهجورایی باعث شادی که نه، ولی موجب آرامشم میشه. توی این منطقه از دنیا هم که زندگی میکنم پائیزهای دیدنیی داره. حدود یه ماه دیگه چشم بسختی از پس اون همه رنگ بر میاد. مخلوط در هم و حیرت آوری از رنگای گرم قرمز و نارنجی و زرد زمین و زمان رو پر میکنه. اولین پاپیزی که اینجا اومده بودم همش میترسیدم موقع رانندگی هواسم پرت شه و تصادف کنم. جون میده برا عکاسی. خلاصه قراره بزودی پاپیز توی همچین لباسی باز دلبری کنه.
اما اون روزی که اون چنتا درخت نیمه پاپیزی نوید اومدن فصل محبوبم رو بهم دادن، رفتم تو این فکر که ای کاش پائیز زندگیم به قشنگیه پائیز اینجا باشه. توی این فکر بودم که علت زیباپیه پائیز اینجا، زیادی و تنوع درختاشه. حال آیا اگه منم تو زندگیم درختای زیاد و جورواجور بکارم، پائیزش به این قشنگی میشه؟ یکم بیشتر که تو بحر این تشابه سازی رفتم دیدم نه اصلا نمیتونم اسم اواخر عمرمو بزارم پائیز. شاید قشنگی پائیز برا اینکه آخر خط نیست. بیشتر شبیه آرامش و رخوت قبل از خوابه. خوابی که بعدش دوباره بیداریه. قبول دارم که باید جوری زندگی کرد که اگه پیر شم و به پشت سرم نگا کنم از عمر رفته راضی باشم. ولی هرچی فکر کردم نشد پیری رو به پاپیز تشبیه کنم. به خودم گفتم: بابا بیخیال ترخدا. تو هم گیر میدیا. سر جدت بذا با این پائیز حال کنیم.
Sunday, September 10, 2006
خوب بودن (۳)
من برای اینکه اونی که میخوام بشم، در کنار تمام استعدادهام، جراُت لازم دارم. اگه جراُت نداشته باشم در محل کارم رشد نمیکنم، نمیتونم دنیا رو بشناسم، نمیتونم عزیزی رو از خطر نجات بدم، نمیتونم حتی خودم رو به اونهایی که میخوام بشناسونم و مورد توجه و در معرض دوستداشته شدن قرار بدم. بدون جراُت نمیشه رانندگی کرد یا حتی سوار ماشینی شد که شخص دیگهای رانندگی میکنه. کلا بدون جراُت نمیشه از زندگی رضایت داشت. جراُت با بیپروایی و بیکلهگی فرق داره. آدم بیپروا از روی نادونی به استقبال خطر میره. او نمیترسه چون نمیدونه. جراُت به معنی نترسیدن نیست. جراُت پیشرفتن به سمت هدف با علم به خطرهای احتمالیش و تسلط به احساس ترسه. مایه بیپروای حماقت و مایه جراُت خِرَدهِ. حالا اگه بیپروایی رو در یک سمت جراُت بذارم، باید بزدلی رو سمت دیگهش قرار بدم. بزدل کسیه که برعکس خطرها رو بطور غیر واقعی بزرگنمایی میکنه. بزدلی و بیپروایی باعث آسایش در زندگی نمیشه و من رو به کسی که دلم میخواد تبدیل نمیکنه. جراُت اون چیزیه که میتونه ابزار مناسبی باشه که از خودم آدم خوبی بسازم، همونجوری که راضیم میکنه. ظاهرا خاصیتی در من هست که مثل یه طیف میمونه. یه سرش بزدلیه و یه سرش بیکلهگی. یه جایی اون وسطها هم جراُته. من خودم حق انتخاب دارم کجا قرار بگیرم. من به بودن در هر جای این طیف میتونم خودم رو عادت بدم. پس بهتره خودم رو به جراُت داشتن عادت بدم. یعنی اون وسط.
در من از این نوع طیفها کم نیست.
در وسط طیفی که دو سرش ولخرجی و خساست هست میشه سخاوت رو پیدا کرد.
در وسط طیفی که دو سرش دلقکی و ترشرویی هست میشه خوشرویی رو پیدا کرد.
در وسط طیفی که دو سرش تملق و پرخاشگریه میشه دوستی رو پیدا کرد.
در وسط طیفی که دو سرش نوکرصفتی و غروره میشه سرفرازی رو پیدا کرد.
-----------------------------------------------------------------------------------------
دیدِ ارسطو {۱} به موضوعِ خوب بودن دیدی متفاوت از بسیاری فلاسفه قبل، هم عصر و حتی بعد از اونه. شاید علت اصلیش اینه که ارسطو فقط یک فیلسوف نبوده. ارسطو خودش رو یک طبیعی دان هم میدونسته. به قولی اون به هر چیزی زیر نور خورشید و خود خورشید کار داشته.حالا کار ندارم که علم طبیعیش چقدر درست یا غلط بوده. چیزی که اون رو متفاوت میکرده روش دیدن و تحلیلکردنش بوده. ارسطو هر پدیده از جمله آدم رو سعی کرده بر اساس تمام خصوصیات طبیعیش بشناسه (و طبقه بندی کنه). اون از آدم فقط یک پرتره زیبا رسم نمیکنه. تمام خصوصیات رو میبینه. او میگه هر خاصیت آدم یک طیفی از حد اکثر تا حداقل رو شامل میشه. آدم حق انتخاب داره که در اون طیف کجا قرار بگیره. بزدل باشه، بیکله باشه یا شجاع باشه. این حق انتخاب باعث اخلاق متفاوت آدماست. او برعکس معلمش(افلاطون) فکر نمیکرده که خوب بودن فقط مخصوص انسانهای خاصه که از مسیری بسیار تنگ و سخت میتونن بهش برسن. برعکس. ارسطو معتقد بوده خوب بودن برای آدمای معمولی کاملا قابل دسترسه. دلیل ارسطو برای خوب بودن هم دلیل روشن و آسونیه. «من میخوام خوب باشم تا شاد زندگی کنم.» بر خلاف خیلیا که دلیل خوب بودن رو مجازات نشدن یا گرفتن پاداش در یک دنیای دیگه میدونن.
فکر کنم دیگه نیاز زیادی به توضیح نیست که ارسطو چه روشی رو برای رسیدن به خوبی معرفی میکنه. روش پیشنهادی او تمرین و عادت کردن به بودن در محدوده میانی هر کدوم از خصوصیاتی که در خودم میشناسم.مثل جراُت داشتن که در بین بیپروایی و بزدلی قرار گرفته. به اون محدوده هم میگه میانهی طلایی. ارسطو میگه آدم برای رسیدن به یک زندگی شاد، خودش رو باید عادت بده در تمام خصوصیاتش در میانه قرار بگیره. مثل مواردی که در اول نوشتم. (البته نباید اینو با میانه رو بودن اشتباه گرفت. میانه رو بودن مربوط میشه به روش رفتار در مقابل اتفاقات بیرونی که مربوط به این بحث نیست.) به این میشه گفت یه اخلاق خرد مندانه.
خوبیهایی که ارسطو خیلی مورد بحث قرار داده جراُت، همدردی، عشق به خود، دوستی و بخششه. اما ظاهرا دوستی رو بیشتر مورد تاکید قرار داده. در حدی که میگه بدون دوستی زندگی ارزش زندگی کردن رو نداره. از نظر او دوست تو کسیه که هر آنچه خوبی برای خودت میخوای رو برای دوستت هم بخوای و باهاش شریک شی و در مقابل دوستت هم به همون شکل عمل کنه. این نوع دوستی رو هم فقط میشه با تعداد معدودی داشت. از نظر او یکی از مهمترین چیزهایی که به دوستی توان میده قدمتشه که بدون بخشش ممکن نیست.{۲}
پس تا حالا دوتا ابزار برای خوب بودن میشناسم.
۱- از افراط یا تفریط در خصوصیات اخلاقی دوری کنم و خودم رو به اون میانهُ طلایی عادت بدم.
۲- برای هر کار خوب باید دلیلی داشت که مستقل از اوضاع سیاسی و فرقهای و جنسیت و ... بشه پذیرفتش و با گذشت زمان دست خوش تغییر نشه. (موضوع بحث خوب بودن ۲)
---------------------------------------------------------------------------------
{۱} ارسطو فیلسوف و دانشمند یونانی صدهُ سوم و دوم قبل از میلاد
{۲} برای جزئیات بیشتر به مراجع زیر رجوع شود:
The Story of Philosophy, Will Durant, Chapter II
The Philosophy of Aristotle, Renford Bambrough, Ethics
Aristotle and Virtue Ethics, Lawrence M. Hinman