Sunday, December 03, 2006

خاکستری- نارنجی

صدای مشعلِ داخل تنور تمام فضای نونوایی رو پر کرده. تنوره مثل یه چاهک تو کف نونواییه. بخشی از دیواره داخل تنور رو میبینم. دیواره‌ای که نون روش نیست. شاطر که تا نیم‌تنه توی گودال بقل تنور واساده، خم میشه سمت تنور و دستش رو که توی اون بالش کرباس‌پیچ هست میکنه توی تنور و با یه حرکت سریع بالشو میکوبه به دیواره تنور، همونجا که من بهش خیره بودم . بعد مثل برق دستش و بالش رو میاره بیرون. حالا یه ورقه نازک و پهن از خمیر روی اون دیوار چسبیده و همه جاش داره حباب حباب میشه. شاطر بالش رو میذاره کنار و دوباره برمیگرده و این‌دفعه دستشو بدون اون بالشه میکنه توی تنور تا از اونور که من نمیبینم یه نون پخته شده رو از تنور در آره. از داغی آتیش تنور چشاش رو تنگ و صورتش رو چین میده. نون رو در میاره و پرتش میکنه روی اون پالت چوبی و برمیگرده سمت بالش. یه ورقه خمیر نازک رو یه نونوای دیگه پهن میکنه روی بالش. شاطر گوشه‌های خمیر رو میکشه تا تمام روی بالش رو خمیر بپوشونه. دستشو میکنه داخل بالش و برمیگرده سمت تنور. اون نونوای دیگه که خمیر نازک رو پهن کرده بود روی بالش برمیگرده از اون طرف یه خمیر دایره‌ای بر میداره و میندازه روی صفحه چوبی و صاف جلوش و کمی آرد روی خمیر میریزه و وردنه باریک و بلند رو روی خمیر می‌غلتونه تاخمیر نازک شه. بعد وردنه رو می‌کنه زیر خمیره و اون رو بلند میکنه و یکی دو دور تو هوا میچرخونه تا خمیره مثل پارچه نازک شه در همین حال برمیگرده سمت شاطر. بالش آمادَس. خمیر رو با یه حرکت از هوا فرود میاره روی بالش.....................

- بچه چنتا؟
رومو بر میگردونم سمت اون پسره که پشت دخله. مشتمو که توش پوله کف دستش باز میکنم.
- ده تا.

بعد از ظهر یکشنبه پیش مشغول کاری بودم که بی اختیار به یاد اون نونوایی افتادم. با تمام جزئیاتش. سالهای سال پیش بود. اون روز، روز بزرگی نبود. نه شادی بزرگی و نه غم بزرگی. یک روز معمولی معمولی. اون بچه من بودم. منِ بی خیالِ آینده. منِ بی حسرتِ گذشته. منی که غرق تماشای نون درست کردن چنتا نونوا، بی خیال فردا و فرداها بودم. با خودم فکر کردم چی به من شد که اینطور همیشه نگران چیزیهایی در آینده‌م. از آینده‌ای به نزدیکی پایان این نوشته تا آینده‌ای به دوری....به دوری.. نمیدونم خیلی دور. اونجا که از اینجا تاریکِ تاریک دیده میشه. تنها آسودگی از آینده وقتیه که مرغ حسرتی بر شاخه‌ای از درخت ذهنم میشینه.

اما چند روز پیش که روز بزرگی در زندگیم نبود، نه شادی بزرگی و نه غم بزرگی، یه " چیزیهایی" منو از بند نگرانیها و حسرتها آزاد کرد. حس کردم تمام احساساتم زنده هستند. وقتی به خودم اومدم یاد افکار روز یکشنبه قبل افتادم. دیدم اصلا اثری از احساس خاکستری اون‌روز نیست. درست همون بچه توی نونوایی شده بودم. به همون بیخیالی. زنده در زمان حال. نارنجی.
حس میکنم روی یک دایره میچرخم. دایره‌ای که یک سمتش سرد و سمت دیگش گرمه. حس میکنم دائم بین این سرمای خاکستری و اون گرمای نارنجی در نوسانم.

......................................................................................

راستی اون " چیزیهایی" که گفتم چی بودند؟
اونها " صدای" جادویی سارا برایتمن و آندریا بوچلی در " اجرای" بی نظیر زمان خداحافظی بودند.

No comments: