Thursday, February 22, 2007

علافی

میگه دارم میرم آرایشگاه، اگه کاری نداری تو هم بیا. میگه یه نیم ساعتی بیشتر کارش طول نمیکشه. دنبالش راه می‌افتم میرم آرایشگاه. تا میرسیم میبینیم که آرایشگرش منتظرشه. میرم روی یکی از اون صندلیا که کنار دیوار ردیف شدن میشینم. صدای قیچی و سشوار، گپ زدن آرایشگرا و مشتریاشون و گاهی هم خنده بعلاوه موزیک. بعدِ سه چهار دقیقه تماشای آدما و کاراشون و در و دیوار پر از عکس مدلهای مو حس میکنم حوصلم داره سر میره که یه‌هو توجهم رو یه دسته مجله که روی میز روبروم هست جلب میکنه. یه دونشونو که از عکس روی جلدش خوشم میاد بر میدارم و شروع میکنم ورق زدن و نگاه کردن عکسها و تیترهای مطالبش. یه مقاله در مورد آتشفشان توجهم رو جلب میکنه و تمامشو میخونم. وقتی دارم بقیه مجله رو ورق میزنم مستخدم آرایشگاه یه چایی برام میاره. مجله رو برمیگردونم سر جاشو مشغول نوشیدن چایی میشم. چقدر به‌موقع. حسابی میچسبه. چاییم که تموم میشه مبایلمو ور میدارم شماره یکی از دوستامو میگیرم. بعد‌از سلام و احوال پرسی از کار جدیدش و ماشینش که گذاشته صاف کاری و قبولی خواهرش تو کنکور میگه و منم از عمل بابام که با موفقیت انجام شده و بهم ریختگی زندگیم با وجود نقاشایی که خونه رو رنگ میکنن و علافیم توی آرایشگاه براش میگم. تلفنم که تموم میشه میبینم که داره دستمزد ارایشگر رو میده. میفهمم وقت رفتنه.

با خودم فکر میکنم که زندگی هم یه جورایی عین همین علافی توی آرایشگاهه. برا اینکه حوصلم سر نره وقتم رو با یاد گرفتن و لذت بردن و ارتباط با دیگران پر میکنم. ولی توی آرایشگاه علاف کسی بودم که اونجا یه کاری داشت، و تاحد خوبی هم میدونستم بعد تموم شدن علافیم چی در انتظارمه. اما این یه عمر علافی تو این دنیا چی؟ ..........

(نه، فکر خود کشی ندارم)

Monday, February 12, 2007

پایان سال اول، شروع سال دوم

امروز وبلاگِ بنفش ناشناس یکساله شد.

در یکسال گذشته ۳۸ نوشته (تقریبا ۳ تا در ماه) در ناشناس منتشر شده.علت اصلی نوشته‌های کم ناشناس رو میتونم به دو عامل اصلی ربط بدم. شلوغی سر صاحبم و محدودیت در موضوعها و سبکی که ناشناس دنبال میکنه. در این مدت ناشناس بیشتر به مساپل کلی و فردی پرداخته تا موضوعات سیاسی و اجتماعی روز .

تا کنون در ناشناس دو مجموعه شکل گرفته. یکی با عنوان «خوب بودن» که دید فلاسفه مختلف دراخلاق (Ethics) رو مرور میکنه و دومی «این و آن» که کمک میکنه بعضی ذهنیاتم رو در قالب گفتگو و عاقبتِ دو انسان «ناشناس» ارائه بدم .

جا داره از این فرصت استفاده کنم و از اونی که طی سال گذشته قبل از انتشار نوشته‌هام زحمت اصلاح دیکتشون رو کشیده و از اونهایی که نوشته‌هام رو خوندن، نقطه‌نظرهاشون رو بیان کردن و به وبلاگم یا نوشته‌هام لینک دادن و باعث دل گرمیم شدن و در کنار خودم حسشون کردم، سپاس‌گزاری کنم.

Saturday, February 10, 2007

این و آن (۲)

این: از تو متفرم.

آن: چرا؟ گناه من چیه؟ من فقط دوستت دارم. جز تو کسی رو ندارم. تو، تو اِی آفتاب روزگار تار من.

این: از من دور شو. من رو تنها بذار. تو هم یکی از اونایی. همتون مثل هم‌ید.

آن: خودت رو از من نگیر. انتقام ظلمی رو که دیگران به تو کردن از من نگیر.

این: میگم از من دور شو. تو هم یکی مثل تمام اونهایی. بمیییییییییییییییییییییییییییییییییر

آن مُرد و این ماند. در دنیایی بی آن. آن، که متفاوت بود با آنهای دیگر. و تفاوتش در عشقِ به «این» بود. آن مُرد و عشق به این هم مُرد. چه راحت معشوقهایِ عشق نشناس، عاشق را میکشند. «این» «آن» را لایق عشق نمیدانست؟ به دنبال چه میگردد «این»؟ شاید یک معشوق. معشوقی لایق عشق. اما شاید معشوق لایق، «این» را لایق عشق نداند.
............................................................................................................

پرستوهای کابل اثری عمیق در من گذاشت. ياسمينه خضراء در سه چهارم اول کتابش حسی تلخ از زندگی در کابل طالبان زده رو در خوانندش ایجاد و در ربع آخر طوفانی از عاشق کُشی بپا میکنه، تلخ تر از تلخی اول.

مرگ عشق و عاشق به دست معشوق داستان جدیدی نیست. ولی هیچوقت هم از تلخیش کم نمیشه. اونقدر تلخ که طالبان هم تلخترش نمیتونه بکنه.