میگه دارم میرم آرایشگاه، اگه کاری نداری تو هم بیا. میگه یه نیم ساعتی بیشتر کارش طول نمیکشه. دنبالش راه میافتم میرم آرایشگاه. تا میرسیم میبینیم که آرایشگرش منتظرشه. میرم روی یکی از اون صندلیا که کنار دیوار ردیف شدن میشینم. صدای قیچی و سشوار، گپ زدن آرایشگرا و مشتریاشون و گاهی هم خنده بعلاوه موزیک. بعدِ سه چهار دقیقه تماشای آدما و کاراشون و در و دیوار پر از عکس مدلهای مو حس میکنم حوصلم داره سر میره که یههو توجهم رو یه دسته مجله که روی میز روبروم هست جلب میکنه. یه دونشونو که از عکس روی جلدش خوشم میاد بر میدارم و شروع میکنم ورق زدن و نگاه کردن عکسها و تیترهای مطالبش. یه مقاله در مورد آتشفشان توجهم رو جلب میکنه و تمامشو میخونم. وقتی دارم بقیه مجله رو ورق میزنم مستخدم آرایشگاه یه چایی برام میاره. مجله رو برمیگردونم سر جاشو مشغول نوشیدن چایی میشم. چقدر بهموقع. حسابی میچسبه. چاییم که تموم میشه مبایلمو ور میدارم شماره یکی از دوستامو میگیرم. بعداز سلام و احوال پرسی از کار جدیدش و ماشینش که گذاشته صاف کاری و قبولی خواهرش تو کنکور میگه و منم از عمل بابام که با موفقیت انجام شده و بهم ریختگی زندگیم با وجود نقاشایی که خونه رو رنگ میکنن و علافیم توی آرایشگاه براش میگم. تلفنم که تموم میشه میبینم که داره دستمزد ارایشگر رو میده. میفهمم وقت رفتنه.
با خودم فکر میکنم که زندگی هم یه جورایی عین همین علافی توی آرایشگاهه. برا اینکه حوصلم سر نره وقتم رو با یاد گرفتن و لذت بردن و ارتباط با دیگران پر میکنم. ولی توی آرایشگاه علاف کسی بودم که اونجا یه کاری داشت، و تاحد خوبی هم میدونستم بعد تموم شدن علافیم چی در انتظارمه. اما این یه عمر علافی تو این دنیا چی؟ ..........
(نه، فکر خود کشی ندارم)
No comments:
Post a Comment