هوس دیدار خویشان، دوستان.
هوس لبو، حلیم، چلو کباب. هوس کتاب فروشیهای جلو دانشگاه. هوس پیترا بوف. هوس پارک ملت و جمشیدیه و داشجو. هوس دربند. هوس نون بربری، سنگک. هوس تهرون.
هوس شمشک.
هوس چهاراه سینما سعدی. قصرالدشت، زند و داریوش. هوس عفیفآباد. هوس کلوچه مسقطی، آش، دوغ. هوس حافظیه، سعدی. هوس بازار وکیل. هوس مرکز مختصات، شیراز.
هوس چهارشنبه سوری شلوغ و خطر ناک.
هوس عید. هوس عیدِ اونجا که واقعا عیده.
چمدون میبندم. عازم ایرانم. سر تا پا شوق دیدار اونجایی هستم که برای ترک کردنش چقدر تلاش کردم. اونجایی که سنگشو به سینه میزنم ولی از دور. هر روز اخبارشو میخونم و حرص میخورم ولی از دور. فحش میدم به اونایی که اون کارا رو دارن میکنن، اون کارایی که من دوست ندارم، ولی از دور. آرزوی یه حکومت دمکرات و مردم با فرهنگِ مدرن رو براش دارم، ولی از دور. آره دارم میرم اونجا.
ذوق دیدار اونهایی رو دارم که دوستشون داشتم و به خاطر هزار و یکجور توجیه «من درآوردی» ترکشون کردم. اونهایی که به اختیار یا اجبار موندن و شونه دادن زیر بار کج اون مملکت و راش میبرن. اونهایی که از دل خیلیهاشون رفتم و وقتی برم متوجه این واقعیت میشم. اونهایی که با یه لبخند ظاهری سعی میکنن چیزی که توی دلشونه رو از من پنهون کنن.
اَه که حس بدیه این حسی که دارم. حس کسی که مثل یه وصله نا هم رنگ باشه. مثل یه فراری از جبههُ جنگی که بقیه هم قطارا دارن هنوز توش میجنگن.
اما با تمام این حرفا میدونم عدهای اونجا هستند که همیشه دوستم دارن. حتی با وجود اینکه خودخواهانه ترکشون کردم. میدونم تا اونجا که میتونن پیشتر به استقبالم میان تا لحظه دیدار رو جلوتر بکشن. میدونم دارن لحظه شماری میکنن برای شروع با هم بودن.
اما حیف که فقط دو هفتهس. میدونم موقع برگشت جای این شوق شرماگین رو غمی خاکستری میگیره. هرچه میکنم نمیتونم به تموم شدنش فکر نکنم. لعنت. همیشه همینطور بوده. هیچ وقت به ترک کردن و ترک شدن عادت نکردم. اونقدری که نمیذاره حضِ دیدار، تمام وجودم رو اشغال کنه. این هم یه مرض دیگس که من دارم.
خوب گمان نکنم بتونم در ایران چیزی برای سال نو بنویسم. در نتیجه همینجا از فرصت استفاده میکنم و فرا رسیدن سال نو رو به تمام شما دوستای وبلاگستانیم تبریک میگم و براتون آرزوی بهروزی و سلامت و موفقیت میکنم.
No comments:
Post a Comment