آیا اون اسباببازی رو برام میخرن.
آیا دانشگاه قبول میشم.
ایا میتونم باهاش دوست بشم.
آیا برای اون شغل منو میپذیرن.
آیا میتونم باهاش ازدواج کنم.
آیا عروسیش/دامادیش رو میبینم.
آیا دانشگاه قبول میشم.
ایا میتونم باهاش دوست بشم.
آیا برای اون شغل منو میپذیرن.
آیا میتونم باهاش ازدواج کنم.
آیا عروسیش/دامادیش رو میبینم.
یا
نکنه اسباببازیم بشکنه.
نکنه از دانشگاه بیرونم کنن.
نکنه ازم قهر کنه.
نکنه شغلم رو از دست بدم.
نکنه بهم خیانت کنه.
نکنه بچهام توریش بشه.
نکنه بمیره.
نکنه بمیرم.
------------------------------------------------------------------------
هرچی رو خیلی دوست دارم:
یا ندارمش و میخوامش و میترسم بدستش نیارم،
یا دارمش و میترسم از دستش بدم.
همش ترس و نگرانی و اضطرب.
اما اصلا چه معنی میده که خودم رو اسیر دوست داشتن چیزی یا کسی بکنم که شاید یه روز از دستش بدم؟ چرا باید قله کوه دوستی، عشق، رو فتح کنم که خودم رو در لبه پرتگاه از دست دادن معشوق قرار بدم؟
ولی بدون دوست داشتن زندگی چه معنی داره؟ چه انگیزهای مثل دوست داشتن در زندگی حرکت ایجاد میکنه؟
منی که برای خلاصی از این تضاد در فکر خلق یک معشوق ابدی نیستم، چه کنم؟
ترس و نگرانی و اضطرب؟ یا حذف دوست داشتن از زندگی؟
آیا راه حل سومی هم هست؟
No comments:
Post a Comment