Saturday, September 22, 2007

یک روز معمولی

شماته ساعت مثل مته مغزم رو سوراخ میکنه. چشمام باز نمیشه. کورمال کورمال دنبال کلید شماته ساعت میگردم. تا انگشتم لمسش میکنه، صداش رو خفه میکنم. بعد یکی دو بار غلت میزنم و از ترس دیر شدن، هراسان از تخت میزنم بیرون. به ضرب دوش خواب رو از خودم دور میکنم.

«بدو دیر شد».

حول حولی لباس میپوشم و به یه چشم به هم زدن پشت فرمون ماشینمم و قطره‌ای از رود خیابانها و بزرگراها میشم. میرسم پشت میزم. کارهای مونده از دیروز بهم دهن کجی میکنن. اسم و کلمه عبور. ایمیلها سرازیر میشن. آدمها با سوالاشون سراغم میان. با سوالام سراغ آدمها میرم. مشکلات میایند و حل و بعد فراموش میشن. نهار. بحث سیاسی. حرف زدن پشت سر این و اون. باز کار کار کار. خسته. باز پشت فرمون ماشین. برگشتن راهی که صبح رفته بودم. راه بندان. خانه. بیگاریهای قبل از شام. شام و بیگاریهای بعد از شام. تمام.

حالا،

میرم روی اون مبل راحتی ولو میشم. خواب پلکهام رو نوازش میکنه. خوشم میاد. مقاومت میکنم. برام مهم نیست فردا چی میشه. فقط میدونم تا چند دقیقه دیگه خواب تمام وجودم رو میگیره و برای چند ساعت از این دنیا دورم میکنه. دوست ندارم زود بخوابم. دوست ندارم آرامش این دقایق قبل از خواب تموم بشه. دوست دارم این حالت خلسه یه ده ساعتی طول بکشه. با خودم فکر میکنم که شاید برا اینه که اینقدر «پاییز» رو دوست دارم.
-------------------------------------------------------------
مرتبط با این موضوع:

No comments: