Sunday, December 16, 2007

سنگی بر کوه‌ی از سنگها

سر شب بود و از سر کار برمیگشتم. بزرگراه شرقی-غربی پر از ماشینایی بود که به کندی در حرکت بودند. بیشتر مسیر ۳۰ کیلومتری بین خونه و محل کارم رو این بزرگراه تشکیل میده. صبح‌ها ترافیک نسبتا سرعتش خوبه، ولی موقع برگشتن خیلی کنده. همینطور که یواش یواش میرفتم و به این راه دور که هر روز میام و میرم فکر میکردم، یاد اون شرکتی افتادم که نزدیک خونمه و میتونستم درش کار کنم، ولی به خاطر پیشنهاد بهتر شرکتی که الان توش کار میکنم، ازش صرف نظر کردم. به خودم گفتم که اگه این شرکتی که الان توش کار میکنم اصلا وجود نداشت چقدر زندگیم راحتتر بود. قشنگ همون نزدیک خونم کار میکردم و لازم نبود این همه راه رو توی این ترافیک سنگین بکوبم بیام و برگردم.

بعدش فکر کردم که راستی اگه پلانک تئوری ذره‌ای نور (انرزی) رو به دنیا اراپه نکرده بود، الان چه فرقی برای خودش و من داشت؟ اونجوری من اصلا نمیفهمیدم همچین چیزی هم ممکنه . این هم میرفت روی اون بینهایت نادانیی که دارم. بینهایت نادانی که باعث شده بینهایت امکانات و تسهیلات رو نتونم برای خودم و دیگران ایجاد کنم. خودشم که مرده و اصلا براش فرقی نداره که همچین کار بزرگی رو کرده یا نکرده.

یا اگه هواپیما اختراع نمیشد چی؟ نه مخترعینش الان براشون وجود هواپیما مهمه (چون همشون مردن) و نه من میدونستم که هواپیما چه نعمتیه. میشد مثل تموم اون اختراعهایی که پونصد سال دیگه شاید بشه و من امروز ازشون بیخبرم و از نبودن اون امکانات احساس ناراحتی نمیکنم.

حالا واقعن با تمام این اختراعات و کشفیات، آدما راحت‌تر و در آرامش بیشتر زندگی میکنن؟ به نظر من اینطور نیست. آدما عادت کردن که تا سر حد توانشون خودشون رو توی سختی‌ها گرفتار کنن. آدما عادت کردن که برن روی کوهِ سنگهایی که قبلیها روی هم گذاشتن، سنگ جدیدی بذارن تا زیر سنگهای بعدی مدفون شه.

نمیخوام بگم به اونجا رسیدم که فکر میکنم که نفس بعدی رو چه فرقی میکنه اگه نکشم. نه. اصلا نمیخوام به چنین نقطهایی برسم. علت تمام این افکار اینه که طی این مدت که چیزی نمینوشتم، صاحبم تمام وقت درگیر فکر به بدست‌آوردن بیشتر و بیشتر بوده. بیشترهایی کوچیک و بزرگ. بیشترهایی که میتونن باعث آسایش بیشترش بشن اگه به همونا قانع بشه و بعدش باز بیشتر نخواد. اینجوری حس میکنم زندگیش داره میشه نوردِ کوهی بی قله و من رو هم دنبال خودش میکشه. خیلی از بیشترهایی که توی زندگی میخواد، میشه اصلن نباشه. میشه اصلن دیده نشه. اون موقع نبودنش اصلن حس نمیشه و وفتی رو که قراره براش بزاره، میتونم به لذت بردن از چیزایی که داره صرف کنه.

چقدر باید بالغ بود که بشه برای لذت از زندگی، ازبعضی «بیشترهای دست‌یافتنی» صرفه نظر کرد.

No comments: