Thursday, February 16, 2006

مرکز مختصات

براي تشخيص موقعيت مکاني و زماني هر جسم متحرک نياز به يک دستگاه مختصات مناسب هست. هر دستگاه مختصات هم يک مرکز داره که مختصاتش صفره.

مثلا وقتي من در يک شهر حرکت ميکنم مرکز مختصات مکانيم محل اقامتمه و معمولا موقعيتم رو نسبت به اون مي سنجم. درون خودم؛ دور يا نزديک بودن محلهاي مختلف شهر رو نسبت به محل اقامتم ميسنجم. وقتي مي رم مسافرت شهر محل اقامتم رو مرکز مختصاتم قرار ميدم و فاصله و جهت نسبت به شهرم؛ موقعيتم رو مشخص ميکنه. براي حرکت کشتيها در دريا ها و اوقيانوسها و حرکت هواپيماها در آسمان هم دستگاه مختصات بين المللي و بسيار دقيقي تعريف شده که در روي زمين داراي مرکز مختصات معين و ثابتيه که به کمک اون مي تونن موقعيت خودشون رو در دنيا پيدا کنن.

مرکز مختصات زماني يا به عبارتي مبدا زمان هم به تناسب مورد؛ تعريف ميشه. نيمه شب؛ اول ماه يا سال؛ زمان امضا قرار داد يک پروژه؛ تولد يا هجرت پيامبران و زماني که يک هواپيما فرودگاه را ترک ميکنه مثالهايي براي مبدا زمان هستند.

به اين ترتيب براي اينکه هنگام حرکت بدونم کجا هستم؛ بايد موقعيت مرکز مختصات رو گم نکنم.

اين حرفا شروع يه درس نقشه برداري يا فيزيک مکانيک نيست. بلکه مقدمه اي در بيان احساسيست که از ديدار کوتاهي که بعد از مدتها از شهر محل تولدم داشتم بهم دست داد و با خوندن «حس تعلق داشتن» شدت گرفت.

در اون ديدار کوتاه؛ در خلوت اون صبح روز تعطيل؛ به خودم مجال يک ساعت پرسه زدن و فکر کردن در خيابونا و کوچه هاي اون شهر رو دادم. حس تعلق قويي در خودم حس کردم. اين حس که من از اين نقطه حرکتم رو در دنيا آغاز کردم. مبدا زماني و مکاني حرکت من در دنيا؛ زمان و محل ورودم به اونه. از اون لحظه بود که زمان بر من گذشت و مسير زندگي رو تا اينجا که هستم پيمودم. از اون لحظه و در اون مکان فرصت حيات به من داده شد. فرصتي که براي من خيلي عزيز و با ارزشه .

خوب که فکر مي کنم ميبينم مبدا حياتم مرکز مختصات زندگيمه و هرآنچه بصورت يک نشانه؛ حتي حدود اون نقطه و زمان رو مشخص ميکنه برام مهمه.

البته حمايتهاي يک طرفه خانواده و مردم شهر و کشور محل تولدم از من؛ در دوران اوليه زندگيم؛ که باعث ادامه حيات و رشد جسم و شکل گيري شخصيتم شد؛ بهمراه تمام تجربيات ريز و درشتي که در بخشهايي از اون کشور و با گروه هايي از اون مردم داشتم ؛ تعلق من رو به اونجا و اونها قويتر مي کنه. اما مطمئنم که اگر بلا فاصله بعد از تولدم هم منو به کشور ديگري برده بودند؛ بازهم اون روز صبح در خيابوناي شهر محل تولدم همون حس بهم دست مي داد.

با وجودي که دوست دارم زندگيم مثل سفر بي بازگشت يک سفينه در فضا باشه؛ ولي هيچوقت نميخوام در فضا گمشم و ندونم کجا هستم.

No comments: