Sunday, March 05, 2006

براي چه کسي زندگي مي کنم

چندي پيش يکي از نوشته هاي ليلي پورزند رو با عنوان "لیلی، برای خودت زندگی کن..." خوندم و اين جمله که " برای خودت زندگی کن..." حسابي ذهنم رو مشغول کرد. خود اون نوشته کمکي به درک مطلب نميکرد. چون حتي نويسنده؛ نوشته که خودش هم زياد معني اين نصيحت رو که دوستش به او کرده بوده؛ نفهميده. از اون موقع توي ذهنم هي تکرار ميشد:

" برای خودت زندگی کن..."

" برای خودت زندگی کن..."

اين يعني چي؟ اگه يه روز يکي به صاحبم نصيحت کنه که برای خودت زندگی کن؛ اون بايد چکار کنه. چه جوري بايد برای خودش زندگی کنه.

خوب من فکر ميکنم قبل از اينکه شروع به زندگي براي خودش بکنه؛ بايد بفهمه کي و در چه مواردي بوده که تا اون موقع براي خودش زندگي نکرده. البته تا حالا هم کسي بهش همچين نصيحتي نکرده. ولي براي پيشگيري؛ من تصميم گرفتم مغز صاحبم رو مورد جستجو قرار بدم و موارد مشکوک به زندگي کردن براي ديگران رو پيدا کنم تا اگه يه وقت تصميم گرفت براي خودش؛ و ففط براي خودش زندگي کنه؛ براي شروع؛ حداقل موارد قبلي رو که براي ديگران زندگي کرده ؛ تکرار نکنه.

در اين جستجو متوجه شدم اون هم مثل اکثر آدمهاي ديگه؛ مجموعه زندگيش تشکيل شده از حرکتهايي که هر کدوم با يک يا چند انگيزه انجام شدند. اين انگيزه ها شامل موارد ريز و درشتي بودند چون نيازهاي جسمي ؛ نياز به امنيت؛ نياز به تعلق و دوست داشتن و دوست داشته شدن؛ کنجکاوي و و و..... که قبل از انجام هر حرکتي هم براي مجموعه انگيزه ها ارزشي قائل شده که اگر قابل توجه بوده؛ اون حرکت رو در زندگيش انجام داده.

چيزي که برام جالب بود اينه که در طول زندگيش بسته به زمان و شرايط؛ ارزشهايي که براي چيزهاي مختلف قائل بوده؛ دستخوش تغيير مي شده. پس در آينده وقتي بر ميگشته و انگيزه هاي حرکتهاي زندگيشو دوباره مورد ارزيابي قرار ميداده؛ قضاوتهاي متفاوتي نسبت به قبل در مورد کارهاي خودش ميکرده.

يک مثال ساده اش غذا خوردنه. خيلي موقع ها بعد يا حتي وسط غذا خوردن؛ انگيزه خوردن اون غذاي خوشمزه رو از دست ميديم. چون انگيزه اصلي که گرسنگي بوده کم ارزش و انگيزه هاي ديگه که مثلا سلامتي يا خوش هيکلي و جذابيت هاي ظاهري هست پر رنگ تر مي شه. نتيجه چيزي جز پشيموني از پرخوري نيست. ديگه يادمون نيست که مثلا يک ساعت قبل جز پر کردن شکم به چيزي فکر نميکرديم.

انگيزه اي که مربوط مي شد به جستجوي من؛ نياز به دوست داشته شدن بود. آدمهايي مثل صاحبم؛ در زندگيشون براي اينکه دوست داشته بشن نياز به جلب توجه دارن. مثل:

کشيدن يه نقاشي قشنگ براي اينکه مامان و بابا خوششون بياد.
گرفتن نمره ۲۰ براي جلب نظر معلم و خانواده.
قبولي در رشته دانشگاهي مورد علاقه بابا يا مورد تائيد معلم.
پوشيدن فلان مدل لباس يا داشتن بهمان نوع آرايش و مدل موي مورد پسند دوستان و استفاده ار ادکلن و عطر مد روز .
قطع رابطه با دوستي که همسر از اون خوشش نمياد.
گل زدن در فينال جام جهاني براي اينکه مردم هورا بکشن و تشويقش کنن.
کشف واکسن يک بيماري خطرناک براي خوشحالي مردم.
و بسياري مثالهاي ديگه.

در انگيزه تمام اين مثالها؛ نياز به جلب نظر و دوست داشته شدن از ارزش بالايي برخورداره ؛ طوري که توجيه لازم رو براي حرکت ايجاد مي کنه.

حالا اگر در آينده ارزش اون دوست داشته شدن براش اونقدر کم بشه که اساس توجيهات قبليش رو بهم بريزه چه اتفاقي ميافته. مثلا پزشکي که در سن هيجده سالگي سر مست از رضايت مادر پا به دانشکده پزشکي گذاشته و از ويالونيست شدن صرفه نظر کرده؛ در سن شصت سالگي که بکل حس لذت جلب نظر مادر رو از دست داده فقط اينو بخاطر مياره که " برای خودش زندگی نکرده..." ؛ و ديگه فراموش ميکنه که در جواني براي نياز خودش که ميل به دوست داشته شدن بوده؛ پزشک شده. درسته که پزشکي رو دوست نداشته ولي نيازش به کسب توجه مادر بيش از اون بوده که به رشته مورد علاقش فکر کنه.

تمام مواردي رو که در سوابق صاحبم پيدا کردم که مشکوک به زندگي نکردن براي خودش بوده از همين مقوله ست. تمامشون در زمان خودش براي نياز به دوست داشته شدن بوده.

اين نوشته رو نوشتم تا اگه يه موقع صاحبم فکر کرد براي ديگران زندگي کرده؛ بگم بياد اينو بخونه تا بفهمه بايد به حافظش فشار بياره تا يادش بياد که هميشه براي خودش زندگي کرده. براي رفع نيازهاش.

اصلا به نظرم نميشه بخاطر چيزي غير از خود زندگي کرد.

No comments: