زمین عزیز میره تا یک بار دیگه ما مسافرهای شمالیش رو به نقطه بهار برسونه.
میخوام گرد وخاک غم و غصه و حسرت رو از روحم بتکونم و برم تا با گل و گیاه و پرنده و رود و دشت جشن بگیریم و یکصدا بگیم:
برو ای زمین عزیز،
برو ای زمین زیبا و پر شکوه،
برو و ببر ما را با خود به بهار،
برو و بار دیگه ببخش لذت حیات در بهار رو به ما.
چه زیبا میگه فریدون مشیری در استقبال از بهار:
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمانِ آبی و ابرِ سپيد
برگهای سبز بيد
عطرِ نرگس، رقصِ باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست...
نرم نرمک می رسد اينک بهار
خوش به حال روزگار!
خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نيمهباز
خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب.
ای دل من، گرچه در اين روزگار،
جامهی رنگين نمی پوشی بکام،
بادهی رنگين نمی بينی به جام،
نقل و سبزه در ميان سفره نيست،
جامت از آن می که می بايد تهی است؛
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم!
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ؛
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ!
No comments:
Post a Comment