Thursday, March 30, 2006

اینها خبر نیستند

- گر یه، گر یه، گر یه،....
- برم ببینم چشه. حتما یا گشنشه، یا خودشو خیس کرده و یا دلش درد میکنه.

- بابا، پام خورد به میز درد گرفت.
- ببینم .... نه طوری نشده، برو بزار به کارم برسم.

- مامان، منو توی مدرسه هل دادن و خوردم زمین.
- از بس بی‌عرضه‌ای بچه.

- دیکته ۲۰ شدم.
- مهم امتحان آخر ساله.

- چقدر هوا امروز گرمه.
- خوب تابستونه دیگه، باید گرم باشه.

- بگذار این قطعه رو که ساختم برات بزنم.
- زود بزن و برو آشغالها رو بگذار دم در.

- امروز خیلی خسته شدم.
- تقصیر خودته. با یه دست که ده‌تا هندونه بر نمیدارن.

- برات یه شعر گفتم.
- شاعر هم که شدی.

- امروز رئیسم بهم پاداش داد.
- اونقدری که تو براشون کار میکنی، باید نصف اون شرکت رو بنامت کنن.

- دیگه پاهام جونِ بالا رفتن از این چارتا پله‌ رو هم ندارن.
- تو هم همش ناله کن. پیر شدی دیگه، چه توقع داری.

- ببین این کوه رو بلند کردم!
- با این هیکل که تو داری، باید دو تا کوه بلند کنی.

- رفتم دکتر گفت سرطان دارم و دو ماه دیگه می‌میرم.
- این هم نتیجهُ یه عمر رژیم غذایی نادرست. چقدر گفتم ......

............

بابا؛ من خودم میدونم که پام طوری نشده، تقصیر خودم بوده و از بی عرضه‌گیمه. من از تو بهتر می‌دونم که پیر شدم. آره، شاید واقعا این موفقیت که بدست آوردم یا کاری که انجام دادم خیلی مهم نباشه.

اما من اینها رو نمیگم که نصیحتم کنی. اینها رو نمیگم که ارزیابیم کنی.اینها خبر نیستند. اینها درخواستند. درخواست نوازش.

هرچی زمان بهم بگذره نیازم به نوازش کم نمیشه، بلکه این شکل درخواستمه که تغییر میکنه.

بدون که:

«نوازش برام یه نیاز بوده، هست و خواهد بود.»

و می‌دونم که:

«نوازش برات یه نیاز بوده، هست و خواهد بود.»

No comments: