Monday, December 31, 2007

2008

تقریبا ۶ ساعت تا آغاز سال نو رسمی شهری که درش زندگی میکنم باقی مونده. پارسال همین موقع‌هّا یه «قطع نامه سال نو» برا خودم نوشتم و امضا کردم که ببینم چقدر به قولهایی که به خودم میدم وفادارم. توی سه ماهه اول سال همه چیز خوب پیش رفت، ولی به مرور اونقدر تبصره و ماده به اون چهار خط قطع نامه اضافه شد که در ربع آخر سال تقریبا هر کاری ‌رو انجام میدادم جز مفاد اون قطع نامه.

سال پیش یه دوره سه هفته‌ای گذروندم که یه بخشش مربوط بود به علت رفتارها. چیز جالبی که یاد گرفتم این بود که رفتار آدم خیلی تحت تاثیر زمان و مقدار احتمال نتیجه اون رفتاره. آدم بیشتر ترجیح میده کارهایی رو انجام بده که نتایج آنی و قطعی داره تا نتایج دیر و مبهم.

ورزش کردن برای سلامت جسمی، مطالعه عمومی، خوردن غداهای کم چربی، پر ویتامین و سالم نتایج آنی و قطعی نداره. در مقابل خوردن یه غذای چرب و چیلی خوشمزه، لم دادن روی کاناپه و تماشای تلویزیون و قهوه و کیک شکلاتی لذت‌های قطعی و آنی به همراه داره.

من در نیمه دوم سالی که چند ساعتی بیشتر ازش نمونده، در زندگی شخصیم ، بیشتر دنبال نتایج آنی و قطعی بودم که از این بابت اصلا راضی نیستم. بندهای قطعنامه سال نوی قبلم نتایج آنی و قطعی قوی نداشت و نتایجشون بیشتر دیر بدست میومد و تعهدات حرفه‌ای و اجتماعیم، خستگی ناشی از کار و درگیریهای روزمره تونستند براحتی در انجامشون وقفه ایجاد کنن.

امسال دوباره میخوام همون قطعنامه رو داشته باشم و فقط یه بند بهش اضافه کنم. اون بند اینه که در عرض دو هفته روشی پیدا کنم که از نادیده گرفتن تعهداتم به خودم جلوگیری کنه. باید تمرین کنم درصدی از احساس تعهدی که نسبت به بیرون از خودم دارم رو به درونم اختصاص بدم. وگرنه در آینده حتما پشیمون میشم.

سال نوی میلادی (بین المللی) به تمام کسانی که به وبلاگم سر میزنن مبارک باشه. برای همگی سالی سرشار از سلامتی و شادی آرزو میکنم.

Sunday, December 16, 2007

سنگی بر کوه‌ی از سنگها

سر شب بود و از سر کار برمیگشتم. بزرگراه شرقی-غربی پر از ماشینایی بود که به کندی در حرکت بودند. بیشتر مسیر ۳۰ کیلومتری بین خونه و محل کارم رو این بزرگراه تشکیل میده. صبح‌ها ترافیک نسبتا سرعتش خوبه، ولی موقع برگشتن خیلی کنده. همینطور که یواش یواش میرفتم و به این راه دور که هر روز میام و میرم فکر میکردم، یاد اون شرکتی افتادم که نزدیک خونمه و میتونستم درش کار کنم، ولی به خاطر پیشنهاد بهتر شرکتی که الان توش کار میکنم، ازش صرف نظر کردم. به خودم گفتم که اگه این شرکتی که الان توش کار میکنم اصلا وجود نداشت چقدر زندگیم راحتتر بود. قشنگ همون نزدیک خونم کار میکردم و لازم نبود این همه راه رو توی این ترافیک سنگین بکوبم بیام و برگردم.

بعدش فکر کردم که راستی اگه پلانک تئوری ذره‌ای نور (انرزی) رو به دنیا اراپه نکرده بود، الان چه فرقی برای خودش و من داشت؟ اونجوری من اصلا نمیفهمیدم همچین چیزی هم ممکنه . این هم میرفت روی اون بینهایت نادانیی که دارم. بینهایت نادانی که باعث شده بینهایت امکانات و تسهیلات رو نتونم برای خودم و دیگران ایجاد کنم. خودشم که مرده و اصلا براش فرقی نداره که همچین کار بزرگی رو کرده یا نکرده.

یا اگه هواپیما اختراع نمیشد چی؟ نه مخترعینش الان براشون وجود هواپیما مهمه (چون همشون مردن) و نه من میدونستم که هواپیما چه نعمتیه. میشد مثل تموم اون اختراعهایی که پونصد سال دیگه شاید بشه و من امروز ازشون بیخبرم و از نبودن اون امکانات احساس ناراحتی نمیکنم.

حالا واقعن با تمام این اختراعات و کشفیات، آدما راحت‌تر و در آرامش بیشتر زندگی میکنن؟ به نظر من اینطور نیست. آدما عادت کردن که تا سر حد توانشون خودشون رو توی سختی‌ها گرفتار کنن. آدما عادت کردن که برن روی کوهِ سنگهایی که قبلیها روی هم گذاشتن، سنگ جدیدی بذارن تا زیر سنگهای بعدی مدفون شه.

نمیخوام بگم به اونجا رسیدم که فکر میکنم که نفس بعدی رو چه فرقی میکنه اگه نکشم. نه. اصلا نمیخوام به چنین نقطهایی برسم. علت تمام این افکار اینه که طی این مدت که چیزی نمینوشتم، صاحبم تمام وقت درگیر فکر به بدست‌آوردن بیشتر و بیشتر بوده. بیشترهایی کوچیک و بزرگ. بیشترهایی که میتونن باعث آسایش بیشترش بشن اگه به همونا قانع بشه و بعدش باز بیشتر نخواد. اینجوری حس میکنم زندگیش داره میشه نوردِ کوهی بی قله و من رو هم دنبال خودش میکشه. خیلی از بیشترهایی که توی زندگی میخواد، میشه اصلن نباشه. میشه اصلن دیده نشه. اون موقع نبودنش اصلن حس نمیشه و وفتی رو که قراره براش بزاره، میتونم به لذت بردن از چیزایی که داره صرف کنه.

چقدر باید بالغ بود که بشه برای لذت از زندگی، ازبعضی «بیشترهای دست‌یافتنی» صرفه نظر کرد.

Sunday, October 28, 2007

این و آن - ۵

این: من فکر میکنم که باید بیشتر به هم توجه کنیم
آن خیره به این.
این: منطورم اینه که باید از درون هم دیگه با خبر باشیم.
آن خیره به میز.
این: میدونی، اینکار جز از طریق گفتگو عملی نیست. ما باید با هم حرف بزنیم.
آن دوباره خیره به این.
این: با حرف زدنه که سوتفاهم‌ها از بین میره. ما باید تمرین کنیم حرفهای هم رو بشنویم.
آن: این چایی من خیلی تلخه، بزا برم یه کم بیشتر شکر توش بریزم.
.
.
.
آن: خوب میگفی.
این: حالا تو بگو. نظر تو چیه؟
آن: نظر من در مورد چی چیه؟(یه جرعه چای)
این: در مورد حرف زدن.
آن: حرف در مورد چی؟ چایی‌ت سرد نشه.
این: بابا در مورد خودمون.
آن: ها.
این: خوب؟
آن: خوب چی؟
این: تو اصلا میشنوی من چی‌میگم.
آن: آره!
این: فکر کنم داریم وقتمون رو تلف میکنیم. من میرم..
آن: یه دقه صبر کن، من الان چاییم تموم میشه و با هم میریم. تو چایی‌تو نمیخوری؟

.......................................................................................

دوست دارم کلمه شنیدن رو اینجا فرای حس‌کردن صداها تعریف کنم. میخوام شنیدن رو اطلاق کنم به مجموعه ای از فرایند حس صداها، گزینش اون صداها و درک صداهای گزینش شده.

شاید در فرایندِ شنیدن، بخش گزینش برای گوینده از همه مهمتر باشه. البته مهمه که بعد از گزینش شنونده درک درست یا بهتر بگم، درکی نزدیک به منظور گوینده داشته باشه. ولی اگر این سخن از مرحله گزینش عبور نکنه، شانسی برای کفتگو و نزدیک شدن درک دو طرف پیش نمیاد. برا همینه که گوینده باید بدونه که شنونده به چه صداهایی اجازه عبور به بخش تفکر و اندیشه رو میده. نشنیدن یکی از مهمترین عوامل تخریب یک ارتباطه‌.

واقعا چه چیزی موجب گزینش یک صدا برای درک کردن میشه؟ به نظر من منافع شنونده مهمترین و کلی‌ترین معیار گزینشه. باید انگیزه‌ای برای گزینش یه صدا وجود داشته باشه. «آن» صدای «این» رو نمیشنوه، چون انگیزه‌ای برای شنیدن نداره. «این» مایوس میشه چون حس میکنه اهمیت شنیده‌شدن نداره.

البته من حق رو همیشه به گوینده نمیدم. گوینده به اختیار خودش چیزی رو میگه یا نمیگه. خوب شنونده هم به اختیار خودش میشنوه یا نمیشنوه. گوینده معمولا تمایل داره چیزی رو بگه که مرتبط به منافع خودش باشه. هر خبر، سوال، انتقاد و تحسین بطور مستقیم یا غیر مستقیم منافعی رو برای گوینده به‌همراه داره.

اگه اونی که دوستش دارم صدام رو نمیشنوه، باید بدونم که در اون مورد برا هم فایده نداریم. اگه این نشنیده‌شدنها داره زیاد میشه و اگه ارزشش رو داره که ارتباطم رو باهاش حفظ کنم، باید به فکر ایجاد منافع مشترک باشم.

...........................................................................................

در همین ارتباط: شنیدن
............................................................................................

پ‌.‌ن.: فیلم پیانو رو سالها پیش دیدم. ظرافت بیان لذت شنیده‌شدن در اون فیلم رو هیجوقت فراموش نمیکنم. این هم لحطاتی از اون فیلم با موسیقی زیبای «The heart asks the pleasure first»:


Monday, October 08, 2007

تضاد

آیا اون اسباب‌بازی رو برام میخرن.
آیا دانشگاه قبول میشم.
ایا میتونم باهاش دوست بشم.
آیا برای اون شغل منو میپذیرن.
آیا میتونم باهاش ازدواج کنم.
آیا عروسیش/دامادیش رو میبینم.

یا

نکنه اسباب‌بازیم بشکنه.
نکنه از دانشگاه بیرونم کنن.
نکنه ازم قهر کنه.
نکنه شغلم رو از دست بدم.
نکنه بهم خیانت کنه.
نکنه بچه‌ام توریش بشه.

نکنه بمیره.
نکنه بمیرم.

------------------------------------------------------------------------

هرچی رو خیلی دوست دارم:
یا ندارمش و می‌خوامش و میترسم بدستش نیارم،
یا دارمش و میترسم از دستش بدم.

همش ترس و نگرانی و اضطرب.

اما اصلا چه معنی میده که خودم رو اسیر دوست داشتن چیزی یا کسی بکنم که شاید یه روز از دستش بدم؟ چرا باید قله کوه دوستی، عشق، رو فتح کنم که خودم رو در لبه پرتگاه از دست دادن معشوق قرار بدم؟

ولی بدون دوست داشتن زندگی چه معنی داره؟ چه انگیزه‌ای مثل دوست داشتن در زندگی حرکت ایجاد میکنه؟

منی که برای خلاصی از این تضاد در فکر خلق یک معشوق ابدی نیستم، چه کنم؟

ترس و نگرانی و اضطرب؟ یا حذف دوست داشتن از زندگی؟

آیا راه حل سومی هم هست؟

Saturday, September 22, 2007

یک روز معمولی

شماته ساعت مثل مته مغزم رو سوراخ میکنه. چشمام باز نمیشه. کورمال کورمال دنبال کلید شماته ساعت میگردم. تا انگشتم لمسش میکنه، صداش رو خفه میکنم. بعد یکی دو بار غلت میزنم و از ترس دیر شدن، هراسان از تخت میزنم بیرون. به ضرب دوش خواب رو از خودم دور میکنم.

«بدو دیر شد».

حول حولی لباس میپوشم و به یه چشم به هم زدن پشت فرمون ماشینمم و قطره‌ای از رود خیابانها و بزرگراها میشم. میرسم پشت میزم. کارهای مونده از دیروز بهم دهن کجی میکنن. اسم و کلمه عبور. ایمیلها سرازیر میشن. آدمها با سوالاشون سراغم میان. با سوالام سراغ آدمها میرم. مشکلات میایند و حل و بعد فراموش میشن. نهار. بحث سیاسی. حرف زدن پشت سر این و اون. باز کار کار کار. خسته. باز پشت فرمون ماشین. برگشتن راهی که صبح رفته بودم. راه بندان. خانه. بیگاریهای قبل از شام. شام و بیگاریهای بعد از شام. تمام.

حالا،

میرم روی اون مبل راحتی ولو میشم. خواب پلکهام رو نوازش میکنه. خوشم میاد. مقاومت میکنم. برام مهم نیست فردا چی میشه. فقط میدونم تا چند دقیقه دیگه خواب تمام وجودم رو میگیره و برای چند ساعت از این دنیا دورم میکنه. دوست ندارم زود بخوابم. دوست ندارم آرامش این دقایق قبل از خواب تموم بشه. دوست دارم این حالت خلسه یه ده ساعتی طول بکشه. با خودم فکر میکنم که شاید برا اینه که اینقدر «پاییز» رو دوست دارم.
-------------------------------------------------------------
مرتبط با این موضوع:

Thursday, September 13, 2007

قید

یادم میاد مدتها پیش دوستی داشتم که سالها شغلی داشت که مجبور بود هر یکی دو هفته یک بار سوار هواپیما بشه. یه بار که همسفرش بودم، دیدم موقعی که هواپیما بلند شد چیزی روی کارت پروازش نوشت. پرسیدم که چی داره مینویسه. گفت که از همون اوایلی که سفرهای هوایی بخشی از زندگیش شده تاریخ، شماره پرواز و زمان بلند شدن هواپیما از زمین رو روی کارت پروازش مینویسه و اونها رو نگه میداره. بعد از اون تا چند سال ندیدمش و وقتی یه روز اتفاقی همدیگرو ملاقات کردیم ضمن احوال پرسی متوجه شدم هنوز همون شغل سابقش رو داره. پرسیدم آیا هنوز کارت پروازاش رو نگه میداره و گفت آره. پرسیدم که واسه‌چی این کار رو میکنه. گفت نمیدونم. شاید یه عادته. تا حالا این کار رو کردم و حیفه ادامش ندم. تعجبم رو بروش نیاوردم، ولی با خودم گفتم عجب قیدی برای خودش ساخته.

راستی قید چیه؟ بی رودرواسی قید محدود کننده آزادیه.

اعضا و اتصالات اسکلت یک ساختمون قیدهایی هستند که از واژگون شدن یا کلا حرکت اون جلوگیری مي‌کنن. خاک اطراف ریشه یک درخت اون رو مقید به سکون میکنه. جاذبهُ خورشید زمین رو مقید میکنه مستقیم حرکت نکنه و دور خورشید بگرده. پیستون توسط سیلندر مقید میشه که فقط یک حرکت رفت و برگشتی انجام بده. قطارها مقید به حرکت در طول ریلشون هستند. حکومت اسلامی زنها رو مقید به داشتن حجاب میکنه. فشار خون بالا مریض رو مقید به رژیم غذایی میکنه. قوانین راهنمایی، رانندها رو مقید میکنه که موقع قرمز بودن چراغ از تقاطع عبور نکنند. مدرسه دانش‌آموز رو مقید به خوندن درسایی میکنه که شاید دوست نداشته‌باشه. مذهب برای عاقبت به خیر شدن، مومنین رو مقید به شکر خدا و به‌جا اوردن نماز میکنه. بعضی پدر مادرها بچه‌هارو مقید میکنن زود بخوابند. بعضیا برای سلامتیشون، خودشون رو مقید میکنن صبح زود ده دقیقه نرمش کنن. میل به زندگی آدم رو مقید میکنه که نفس بکشه، آب و غذا بخوره و از طبقه ۴۵ یه ساختمون پایین نپره. برای بهره‌مند شدن از امنیت اجتماعی باید مقید به قوانین و اخلاقیات اون اجتماع بود. سرما آدم رو مقید به پوشیدن لباس ضخیم میکنه و تغییر فصل بعضی پرنده‌ها رو مقید به مهاجرت. یکی هم از روی عادت خودش رو مقید به ثبت زمان بلند شدن هواپیما روی کارت پرواز میکنه.

شکی نیست که برداشتن یک قید از یک سیستم، ابتدا باعث آزادی بیشتری براش میشه. اما این آزادی همیشه تا ابد ادامه پیدا نمیکنه و بیشتر وقتا اون سیسیتم در شرایط جدیدی مقید میشه . مثلا اگر جاذبه بین زمین و خورشید از بین بره و زمین از قید خورشید رها بشه، زمین تا کجا میتونه مستقیم به حرکتش ادامه بده؟ تا انتهای دنیا؟ بعید به نظر میرسه. اون اونقدر سرگردون میره تا بالاخره اگه توی یه سیاه‌چال سقوط نکنه، گیر یه ستاره دیگه می‌افته و مقید به جاذبه اون میشه و دورش میچرخه. اگه خاک اطراف یه درخت رو بکنیم و دور ریشه‌ش رو خالی کنیم، درخت واژگون میشه. انقلابها قیدهای قدیمی رو بر میدارن و خیلی وقتا قیدهای جدید و بیشتری ایجاد میکنن. حذف قیدِ حجاب خیلی‌ها رو مقید به آراستن مو و تناسب اندام میکنه. منظورم اینه که همیشه برداشتن قید یا قیدها باعث آزادی نمیشه، بلکه باعث مقید شدن به شرایط جدیدی میشه که شاید از اول پیشبینی نمیکردیم.

اما اگه یه سیستم به اندازه کافی پایدار باشه، مثل این میز تحریر من، اضافه کردن قید بیشتر، مثلا شش‌تا پایه دیگه، براش ضرورتی نداره. این قید نه تنها کارآیی این میز تحریر رو اضافه نمیکنه، بلکه مشکل هم بوجود میاره و مزاحم نشستنم پشت میز میشن.

یعنی قبول دارم که بسیاری از قیدها حیاتین. اما بعضی از اونا اصلا ضروری نیستند و فقط دست و پا گیرن. نباید اجازه بدم هیچ قید بیموردی زندگی محدودم رو محدودتر کنه. باید هر چند وقت نتایج قیدهایی رو که اختیارشون دست خودم هست رو برسی کنم. اگه فقط زمان و مکان زندگیم رو اشغال کردن و خاصیتی ندارن، باید حذفشون کنم.

Saturday, August 18, 2007

چه دنیای شگفت‌انگیزی

من درختای سبز رو میبینم، رزهای قرمز رو هم
میبینم که برای من و تو گل دادن.
و با خودم فکر میکنم که چه دنیای شگفت‌انگیزیه.

من آسمونای آبی و ابرای سفید رو میبینم،
و روز روشن پر نعمت و شب تاریک روحانی رو میبینم،
و با خودم فکر میکنم که چه دنیای شگفت‌انگیزیه.

رنگای زیبای رنگینکمان در آسمان،
و چهرهُ ادمایی که رفت و آمد میکنن،
من دوستها رو میبینم که به‌هم دست میدن و احوال پرسی میکنن،
که در حقیقت دارن میگن که همدیگرو دوست دارن،

من گریه بچه‌ها رو میشنوم و رشدشون رو میبینم،
اونا چیزایی رو یاد میگیرن که من هیچوقت یاد نخواهم گرفت،
و با خودم فکر میکنم که چه دنیای شگفت‌انگیزیه.



-----------------------------------------------------------------------------------

این شعر خیلی خیلی ساده‌ست. ولی از نظر من بسیار عمیقه. چیزای ساده دور برمون واقعا شگفت‌انگیزن. اگه ببینیمشون.

این هم لویس آرمسترانگ با اهنگ «چه دنیای شگفت‌انگیزی»
(لطفا قبل از کلیک کردن روی لینک You Tube، موسقی رو در پایین صفحه خاموش کنید. )



Sunday, July 22, 2007

3C

- از دست این مشغله‌های کاری صاحبم شکایت دارم. اصلا چه معنی میده. بابا جان، یه وبلاگ خوندنی. چارتا خط نوشتنی، چیزی. خسته شدم از دست این صاحبم. خودخواهی‌هاش اصلا به من مجال فکر کردن هم نمیده. آی مَردم، من باید شکایتم رو پیش کی ببرم.

- چه‌خبرته بابا. شکایت چی؟ کشک چی؟ تو اگه وبلاگ خون و وبلاگ نویس بودی، می‌تمرگیدی پشت اون کامپیوتر و میخوندی و مینوشتی. کی جلوتو گرفته. اصلا بخاطر بازی گوشیای خودته. چرا گردن من میندازی.

- تو چی گفتی. بتمرگم. ها. بتمرگم. حرف دهنتو بفهم. من ناسلامتی بخش با فرهنگ و روشنفکر شخصیتتم. چطور جرات میکنی با من اینجوری حرف بزنی.

- هه هه. با فرهنگ. روشنفکر. همه اینا مال شکم سیره. اگه صبح تا شب جون نمی‌کندم و این شیکم رو سیر نمی‌کردم، این کُرکُریا رو نمیخوندی.

- تو همش فکر میکنی زندگی سیر کردن شیکمه. اصلا بقیه ابعادش برات اهمیت نداره. بابا توی این عمر کوتاه باید آدم دریچه چشمش رو، بروی چیزهایی بجز شغلش هم باز کنه.

- مثلا تو دریچه چشمت بروی همه چیز بازه؟ تو اصلا مشکلات بنزین و گرونی و اعدام‌ها و فساد اجتماعی و اقتصادی مملکت و حذف شدن تیم‌ملی از جام ملتهای آسیا و گرم شدن کره زمین رو میبینی؟

- پس چی؟ فکر کردی من مثل تو هستم که سرم رو کرده‌باشم توی لاکم و چیزی جز کارم و زندگی روزمره ر و نبینم.

- اگه راس میگی پس چرا هیچوقت در مورد این‌جور مسائل نمینویسی، سرکار روشنفکر؟

- چون.... خوب چون سبک نوشته‌هام به این موضوع‌ها نمیخوره. اینکه در موردشون نمینویسم دلیل این نیست که نسبت بهشون بی تفاوتم. تویی که تک بعدی هستی و فقط چسبیدی به کارت و سعی میکنی گلیم خودت رو از آب بیرون بکشی.

- تو فکر میکنی دنیا فقط با تفکر متفکرین داره راه میره. زندگی که تو دنبال معنیش تو کتابا میگردی، من دارم انجامش میدم. الکی هم منو متهم نکن. جوجه متفکر بی عمل!!

- به من میگی....................

............................................................................................
این یه واقعیته. انتقاد (Critisize) شکایت (Complain) و متهم کردن (Condemn) فقط ارتباطم رو با اونهایی که دوستشون دارم و میخوام در کنارشون باشم، ضعیف میکنه. دل‌کارنگی ( Dale Carnegie) درست میگه که باید این سه «C» رو از رفتارمون با اونهایی که میخوایم بطور دائم باهاشون در ارتباط خوبی باشیم، حذف کنیم. انتقاد، شکایت و اتهام هر کسی رو در موقعیت دفاعی قرار میده. اصلا هم مهم نیست که حق با کیه. مشکل بشه با انتقاد و شکایت و اتهام به ارتباط فی‌مابین رضایت بخشی رسید. مثل همین بحث بی نتیجه من و صاحبم. تهش چیزی جز دلخوری نیست.

Sunday, July 01, 2007

این و آن (۴)

آن: وقتی پیشش هستم احساس امنیت میکنم. چون مواظبمه.

این: وقتی پیشم هست احساس امنیت میکنم. چون مواظبشم.

Sunday, June 03, 2007

ماهِ من

شبِ عشق. ماهِ من گردِ گرد. چشم، خیرهُ مهتابش. درون غوغا. زبان، عاشقانه‌ترین زمزمه‌ها. تا خود صبح.

روز بعد خلسه. منتظر، بی‌تاب. بی‌تابِ طلوع ماه. بیتابِ تکرار. تا خود شب.

شب. طلوع ماه. ماهِ من. زیبا. چیزی کم است؟ ولش. لحظه را عشق است. باز نگاه، گرما، نجوا. تا خود صبح.

روز، سفر کُند خورشید. مزه مزهُ دیشب. انتظار امشب. انتظار تا خود شب.

بار دیگر شب. ماهِ زیبا. ماهِ من. آیا چیزی کم است؟ خیالی نیست. بازی عشق را در یاب. ولی چیزی کم است!

روز. خواب میآید. رویا میاید. ماهِ من هم. گردِ گرد. مهتابیِ مهتابی. سزاوار عاشقانه ترین عاشقانه‌ها. بازی عشق تا خود شب.

شب ماه میآید. ماه من؟ نه. این که ماه من نیست. ماه من گرد است. گردِ گرد. مهتابیِ مهتابی. ماه من سیاهی ندارد. ماه من تاریکی ندارد. ماه من نیمه پنهان ندارد. من این ماه را نمیخواهم. من ماه خودم را میخواهم.

میخوابم. شاید به خوابم بیاید. ماهِ من.

Monday, May 21, 2007

ترس

داخل اون گودال تاریک و مرطوب. درد کشنده پا. سفیر گلوله‌ها. آذزخشها با بدرقه‌ی صدای کر کننده انفجار. بوی گزنده دود. فریادها. فریادهایی به زبانی نا آشنا. حس مرگ در یک قدمی.

نه من در اون گودال نبودم. ولی اگه بودم خیلی میترسیدم.

قهوه‌چی عزیز منو به یه بازی دعوت کرده. بازی ترس. هرکی توی این بازی شرکت کنه باید بگه که از چه چیزایی میترسه.

راستش این هم مثل خیلی از سوالاست که من هیچوقت از خودم نپرسیده بودم. از اون موقع که به این بازی دعوت شدم گاه و بیگاه این سوال به ذهنم اومده و منو به فکر واداشته.

برای شروع بهتره اول یه تعریف کوتاه از ترس داشته باشم .

ترس یه واکنش خودبخودِ دفاعی در مقابل محرکیه که از نظر من یه تهدید (معمولاً مهلک) بحساب میاد. این محرک میتونه خیالی یا واقعی باشه.

شکی ندارم که اکثر آدمای معمولی براشون پیش میاد که بترسن. برای من هم همینطوره. از زمان بچگی تا حالا موارد بیشماری پیش اومده که بترسم. فکر کنم منحنی ترسیدن در طول عمر من مثل یه سهمی نامتقارن میمونه که نقطه مینیمومش در هفده هجده سالگیم بوده.

در بچگی بشدت ترسو بودم. اونقدری که حتی از جوجه‌مرغ هم میترسیدم. تاریکی و سگ و جک و جونورایی مثل سوسک و مارمولک که جای خود داشتن. بزرگترین کابوس زندگیم هم دیکته فارسی بود. نمیدونم دیکته چطور میتونست یه تهدیدی مهلک باشه، ولی موقع امتحان دیکته بدنم یخ میکرد و بشدت احساس ترس میکردم!

اما در اواخر دبیرستان و اوایل دانشگاه حسابی تلافی بچگی رو دراوردم. تقریباً از چیزی نبود که بترسم. حتی دیکته فارسی. واقعاً خدا رحم کرد اون حال و هوا گذشت و من زنده موندم.

پس از اون دوران جوانی و بی‌کله‌گی، کم‌کم محافظه کاری در من رشد کرد و باز عوامل ترسناک در زندگیم پیدا شدن.

یکی از ساده‌ترین چیزای ترسناک در زندگیم اینه که مسافر ماشینی باشم که در یه تصادف جانانه شرکت کنه. مثل اون شب که توی جاده دیلم به بوشهر اون وانت نیسان شاخ به شاخ زد به ماشین ما. یا اون شب زمستون که از شیراز به سمت تهرون می‌رفتیم و بعد از اصفهان کف جاده از یخ مثل آینه بود. هرچی به اون راننده ناشی گفتیم که با احتیاط برون به خرجش نرفت و اخرش سوتمون کرد توی آبروی کنار جاده.

هواپیما سواری هم بعضی وقتا برام ترسناکه. وقتی هواپیما کاهش ارتفاع ناگهانی میده (نه لرزشهای معمولی در اثر توربلانس) و وقتی دور موتورهاش بیموقع (از نظر من) کند میشه کمی میترسم. بخصوص در پروازهای داخلی ایران.

ار نظر من شنا کردن در مناطق عمیق دریا و دور از ساحل ترسناکه. برای اینه که موقع آبتنی توی دریا دوست ندارم از ساحل دور بشم. چون میدونم اون وسط اگه چیزی مثل گرفتگی پا برام پیش بیاد بسختی میشه از مرگ گریخت.

وقتی در تهران زندگی میکردم، یه زلزله بزرگ، هولناکترین چیزی بود که میشد تصور کنم. حتی الان هم فکر زنده به گور شدن، جستجوی نا‌امیدانه بین خرابه‌ها برای یافت عزیزان، گرسنگی و تشنگی و بیماری و غارت ... خیلی خیلی برام ترسناکه.

ولی شاید ترسناک‌ترین اتفاقها اونهایی هستند که اصلا از قبل به ترسناک بودنشون فکر نکردیم و ناگهان بدون هیچگونه آمادگی بصورت یه تهدید واقعی زندگیمون رو به خطر میندازن.

کلا شناختن چیزهایی که میتونه زندگی ما رو تهدید کنه بسیار حیاتیه. خیلی مهمه که در یه جامعه مردم عوامل ترسناک رو به هم اطلاع بدن، اون‌هارو درست ارزیابی کنن و راه ‌های مقابله باهاشون رو پیدا و به اطلاع همه برسونن. توی خیلی از کشورها مثل کانادا سایتهای زیادی مثل این یا این درست شدن که به مردم بگن چی واقعاً ترسناکه و برای پرهیز از اونها و یا کمک به قربانیا چه بکنن.

در کانادا یه رسم خوبی که داره باب میشه اینه که در شروع جلسات و حتی کنفرانسها یه نفر داوطلب میشه و در یکی دو دقیقه یه مورد واقعی ترسناک (خطرناک) رو مطرح و چاره علمی اون رو برای حضار توضیح میده.

نمیدونم که در وبلاگستان کسی در مورد ایمنی چیزی می‌نویسه یا نه. فکر میکنم زمینه جالب، جذاب و مفیدیه. باید بهش فکر کنم.

Sunday, May 06, 2007

Fatigue

فشار (Pressure) یعنی تقسیم نیروی فشاری بر سطح اثر اون نیرو. اگه روی کف پاهام بایستم فشار کمتری روی پوست پام وارد میشه تا وقتی روی پنچه‌هام بایستم. نیروی فشاری در هر دو حالت یکیه و برابر وزنمه. چیزی که متفاوته سطحیه که این نیرو بهش وارد میشه.

فشار یک نوع تنشه (Stress).

تنش برابره با نیرویی که به یک جسم وارد میشه تقسیم بر سطح مقطع اون جسم. این نیرو میتونه فشاری باشه یا کششی (حتی برشی). اگه یه میله رو از دو طرف بکشم تنش کششیی که در داخلش ایجاد میشه برابره با مقدار نیروی کششی تقسیم بر سطح مقطع اون میله. حالا هرچه میله قطور تر باشه، یعنی سطح مقطعش بزرگتر باشه، تنش کششی کمتری درش بوجود میاد. برای اینکه بتونم ابعاد یه جسمی رو که میخواد یه نیرو رو تحمل کنه تعیین کنم باید بدونم مادهُ تشکیل دهنده اون جسم چه مقدار از هر نوع تنش رو میتونه تحمل کنه. برای این کار نمونه‌هایی از اون ماده رو در ازمایشگاه مورد آزمایش قرار میدم. اول آزمایش کشش. توی این آزمایش یه نمونه رو شروع میکنم با نیرویی کم از دو طرف میکشم . وقتی اون قطعه تحت کشش قرار میگیره ملکولها (در فلزات اتمها) سعی میکنن از هم جدا نشن، ولی کمی تغییر مکان میدن. همین باعث میشه طول اون قطعه کمی زیاد شه. اگه نیرو رو از روی اون قطعه بردارم، ملکولها برمیگردن سر جاشون و طول نمونه هم برمیگرده به مقدار اولیش. اما اگه نیرو رو کم کم زیاد کنم، فاصله ملکولها اونقدر زیاد میشه که از جای اولشون خیلی فاصله میگیرن. اونقدری که اگه نیرو رو بردارم دیگه نمیتونن دوباره سر جاشون برگردن و قطعه تغییر شکل دائم پیدا میکنه. حین آزمایش هر لحظه مقدار تنش و تغییر طول رو ثبت میکنم. به میزان تنشی که از اونجا به بعد قطعه تغییر طول دائم میده میگن تنش تسلیم! قبل از اینکه اون قطعه به مرحله تسلیم برسه میگن که اون ماده انعطاف پذیره. یعنی تنش رو تحمل میکنه بدون اینکه تغییر شکل دائم بده. حالا اگه بعد از مرحله تسلیم به افزایش نیرو ادامه بدم به نقطه‌ای میرسم که ارتباط ملکولهای اون ماده گسیخته میشه و قطعه میشکنه. تنش رو در اون مرحله میگن تنش شکست! عین همین آزمایش رو برای تنش فشاری انجام میدم که آخرش میرسم به لهیدگی (!) (بُرش هم تقریبا همینطوره).

ضربه پذیری هم از اون خواصیه که باید بخوبی شناخت. یه نمونه از اون ماده رو برمیدارم و محکم با چکش میکوبم بهش. اگه نشکست و فقط کج و کوله شد اصطلاحا میگن این ماده نرمه. اگه شکست بهش میگن شکنندس!

یه آزمایش دیگه اینه که یه سوزن کُند رو روی سطحش فشار میدم. اگه کم فرو رفت سخته. اگه زیاد فرو رفت باز بهش میگن نرمه (که با نرمیه آزمایش بالایی فرق داره).

رفتار مواد مختلف در مقابل تنش‌های متفاوت فرق داره. بتون بخوبی تنش فشاری رو تحمل میکنه ولی اصلا با تنش کششی میونه‌ُ خوبی نداره. بر عکس فولاد مقاومت کششیش بیشتره تا فشاری. فولاد رو تنش برشی از پا درمی‌آره و چدن رو تنش کششی. مقاومت مواد در دماهای متفاوت تغیر میکنه. مثلا تنش تسلیم فولاد در اثر افزایش دما کم میشه! اگه خیلی دما کم بشه فولاد مثل شیشه شکننده میشه.

با تمام این حرفا، آیا اگه تنشهای تسلیم و نرمی و شکنندگی و سختی ماده‌ی یه جسم رو بشناسم می‌تونم جوری باهاش رفتار کنم که همیشه در دامنه انعطاف پذیریش باشه و به مراحل خطر ناک نرسه؟(البته اگه هدفم شکستن اون جسم نباشه).

نه. متاسفانه در واقعیت ساختمان داخلی مواد ساختاری کاملا یکنواخت نداره و با تمام دقتی که در ساخت و شناسایی اونا میشه، باز هم نا همگونیهای میکروسکپی در داخلشون هست. برای اینه که در صنعت سعی میکنن در محاسبات طراحی فاصله زیادی رو تا تنش تسلیم اون ماده حفظ کنن. اونا برای تنشهای محاسبه شده سقف بسیار پایین‌تری رو قائل میشن که بهش میگن تنش مجاز. اما شناختن تنش مجاز و رعایتش تا موقعی دوام یک جسم رو تضمین میکنه که شرایط ثابتی از تنش و دما در اون حفظ بشه. اینجوری حتی اگه در نقاطی که خصوصیات متفاوت و ناشناخته‌ای دارن، تنش از حد تسلیم یا حتی شکست بگذره، بقیه اجزا که از تنش تسلیم فاصله زیادی دارن کل جسم رو در شرایط انعطاف پذیر نگه میدارن. اما اگه شروع کنیم مرتب مقدار و نوع تنشها و میزان دما رو تغییر بدیم، حتی اگه محاسبات نشون بده که از حدود تنشهای مجاز خارج نشدیم، در اون نقاط حساس و ناشناخته، تنشهای موضعیِی که خیلی خیلی بزرگ هستند ایجاد میشه که موجب بروز تَرَکهای میکروسکپی در درون جسم میشه. از اینجا به بعد سطح مقطع مقاوم واقعی کمتر از سطح مقطعی میشه که ما در محاسباتمون بکار بردیم. در اثر هر بار تکرار تغییرات، این ترکها بزرگ و بزرگتر میشن و سطح مقطع مقاوم اون قطعه رو کاهش میدن. این باعث میشه به مرور تنش در سطح مقطع مقاوم واقعی بالا و بالاتر بره تا جایی که یه موقع از حد تسلیم میگذره و در یک لحظه غیر منتظره جسم میشکنه. به این پدیده میگن Fatigue.

............................................................................................................

اون یه انسان منطقی و انعطاف‌پذیر بود. یه آدم کاملا با ظرفیت. توی این چندین سالی که میشناختمش با زیر و بم اخلاقش آشنا بودم. همه زوایای شخصیتشو خوب میشناختم.

نمیدونم چرا یکدفعه ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن. Fatigue در فارسی خستگی ترجمه شده. اما خستگی با استراحت قابل رفعه و نمیتونه مفهوم Fatigue رو ادا کنه.

Sunday, April 22, 2007

آرزو

آرزو میکنم که اون بشم. آرزو میکنم اونجا برم. آرزو میکنم اون رو ببینم. آرزو میکنم اونجوری بشه.

همیشه آرزو مال بعدنه. معلوم نیست بشه یا نشه. مخلوطی از هدف و امید. امید رسیدن به هدفی که همه چیزش دست من نیست.

آرزوها بزرگ و کوچیک دارن. میتونن یه خواسته ساده باشن یا یه خواسته فوق طبیعی. ارزششون هم به بزرگی و کوچیکیشون نیست. بعضی وقتا کوچیکتراشون خیلی مهم میشن.

شاید مهمترین علت یه آرزو برگرده به تاریخچه زندگی آدم. به وقایعی که خیلیاش بینهایت خصوصیند. برا همینه که آرزوهای یه نفر رو دیگرون نمیتونن درست ارزیابی کنن. یه آرزوی واقعی مثل راز میمونه. رازی که جاش توی صندوقچه اسرار قلبمونه . آرزویی که برای صاحبش خیلی با ارزشه شاید در دید دیگران حتی خنده‌دار یا احمقانه هم باشه.

آرزو یه چیزیه حد فاصل رویا و یک خواسته کاملا عقلانی. آرزو، طلبیه که دل میکنه نه عقل. شاید عقل تائید کنه،......... شاید هم نه. آرزو چیزیه که دل میخواد. با دلایل مربوط به خودش.

آرزو چیزیه که بشه در خیالِ برآوده شدنش غوطه ور شد. حالا این خیال میتونه مثل یه برکه، کوچیک و کم عمق باشه و یا مثل یه اقیانوس، پهناور و عمیق. باید بشه در خیال، لذت برآورده شدن آرزو رو لمس کرد. مثل:
آرزوی تصاحب اون عروسک برای یه بچه،
آرزوی داشتن اون موتورسیکلت برای یه نوجَوون،
آرزوی ورود به دانشگاه برای یه کنکوری،
آرزوی رسیدن به معشوق برای عاشق.

آرزوها هم مثل همه چیز عمر دارن.عمر بعضی‌اشون تا آخر عمر صاحبشونه و با هم دفن میشن. عمر بعضی‌اشونم کوتاه‌تر از عمر صاحبه‌شونه. یا براورده میشن و یا میمیرن. آیا توی زندگیم آرزویی داشتم که مرده باشه؟ خوب آره. آرزوهای پلیس و خلبان و معلم شدن دوره‌های مختلف بچگی،خیلی آرزوهای دوره نوجَوونی، و بعضی آرزوهای دوره بزرگسالی من مُردن. از بعضی‌اشون فقط یه خاطرهُ لبخند یا حتی خنده آور مونده، و از بعضی‌اشون فقط افسوس........آره افسوس....... بگذریم....

من اصلا آرزوهای اجتماعی ندارم. از اون آرزوها که مثلا بشریت اِل بشه و بل بشه. تمام آرزوهام کاملا شحصی‌ند. آرزوهایی برای خودم و بستگان بسیار نزدیکم. آرزوی عوض شدن حکومت و رونق مملکت و اینجور حرفا رو ندارم. از موفقیتهای دیگرون خیلی خوشحال میشم. به سایرین هم تا بتونم کمک میکنم تا به هدفهاشون برسن. ولی آرزوی اینکه اونا موفق بشن و به اهدافشون برسن رو ندارم. اگر هم بهشون بگم که مثلا «آرزوی پیشرفت شما رو دارم» واقعا تعارف کردم. اگر هم مثلا برای مملکتم آرزوی بهتر شدن وضعش رو بکنم، منظورم اینه که وضعش مطابق میل من بشه و باز هم خودم مطرحم. (خیلی خودخواهم؟)

توی ایام عید عده‌ای از دوستای وبلاگ نویس یه بازی جدید راه انداختن به نام« بازی آرزوهای سال نو». توی این بازی اگه کسی دعوت میشد باید پنج‌تا از ارزوهاشو مینوشت. ولگرد عزیز هم توی همون ایام عید محبت کرد و منو دعوت کرد، ولی تا حالا نشد در موردش چیزی بنویسم. راستش تمام این صغرا کبرایی رو که چیدم برا اینه که بگم با وجودی که با دعوتش واقعا منو مورد لطف قرار داده و ازش ممنونم، ولی نمیتونم چیزی که بشه اسمشو آرزو گذاشت رو اینجا بنویسم. ولی بجاش نظر خودم رو در مورد آرزو نوشتم. امیدوارم مورد قبول باشه.

Saturday, April 07, 2007

این و آن (۳)

آن: میخوام مهاجرت کنم. اینجا حروم میشم. استعدادم به باد میره. قدرم رو نمیدونن. اونجا دنیای فرصتهاست. مامانم هم درک میکنه. بالاخره بهتره پارهُ تنش در یه جای مساعدتر رشد کنه. اون هم ترجیح میده جگر گوشش توی این محیط خراب نپوسه و ازبین نره. باید جهانی فکر کرد. آب و خاک محترمه. ولی من فکر میکنم مال این دنیا هستم و محدود به مرزهای کشورم نیستم. باید جایی باشم که حاصل تلاشم گسترده‌تر باشه.

این: نه، من نمیرم. اگه همه برن، پس تکلیف این مملکت چی میشه. اونایی که من رو به اینجا رسوندن حق به گردنم دارن. کی به اونایی کمک کنه که بار سنگین و کج و بی تعادل این کشور رو به دوش میکشن. پدر پیرم چی. چطور توی این سن و سال ولش کنم برم و یه روز بهم خبر بدن که آرزوی دوباره دیدنم رو به گور برد. اگه بدبینی رو هم کمی کنار بزارم، اینجا هم پر از انگیزه‌های حرکت و زمینه فعالیت و دوستی و عشقه.

باز هم آن رفت و این ماند. هر دو راضی از تصمیم خود و شگفت از گفتهُ دیگری قدم به سمت خواسته‌هاشون برداشتند. خواسته‌هایی که هر کدوم براش منطقی قابل قبول ساختند. مغز خودشونو به خدمت گرفتن تا دلیل کافی برای خواستشون بسازن.

.....................................................................................

راستی اینجوریه؟ مغر هم مثل سایراعضای بدنم وسیله‌ایه که کمک میکنه تا من نیازهام رو براورده کنم؟ مرکز این نیازها کجاست؟ غریزه؟ غریزه چیه؟ میل به زنده موندن بیشتر؟

اصلا دوست ندارم جواب این سوالها مثبت باشه. اصلا دوست ندارم همه چیز به این سادگی باشه. دوست ندارم تفکرم در خدمت غریزه‌ام باشه. من مهم‌تر از این حرفا هستم.

آیا من هستم چون فکر میکنم ، یا اینکه من فکر میکنم چون میخوام بیشتر بمونم؟

آیا این و آن هم بقای بیشتر خودشون رو بترتیب در موندن و رفتن دیدن؟ به همین سادگی؟
.........................................................................................
پ.ن.: «زندگی فقط جنگ با نخوابیدنه، همون خوابی که همیشه برندهُ نهایی این جنگه.»‌ (شوپنهاور)

Wednesday, March 07, 2007

دیدار

هوس دیدار خویشان، دوستان.

هوس لبو، حلیم، چلو کباب. هوس کتاب فروشیهای جلو دانشگاه. هوس پیترا بوف. هوس پارک ملت و جمشیدیه و داشجو. هوس دربند. هوس نون بربری، سنگک. هوس تهرون.

هوس شمشک.

هوس چها‌راه سینما سعدی. قصرالدشت، زند و داریوش. هوس عفیف‌آباد. هوس کلوچه مسقطی، آش، دوغ. هوس حافظیه، سعدی. هوس بازار وکیل. هوس مرکز مختصات، شیراز.

هوس چهار‌شنبه سوری شلوغ و خطر ناک.

هوس عید. هوس عیدِ اونجا که واقعا عیده.

چمدون میبندم. عازم ایرانم. سر تا پا شوق دیدار اونجایی هستم که برای ترک کردنش چقدر تلاش کردم. اونجایی که سنگشو به سینه میزنم ولی از دور. هر روز اخبارشو میخونم و حرص میخورم ولی از دور. فحش میدم به اونایی که اون کارا رو دارن میکنن، اون کارایی که من دوست ندارم، ولی از دور. آرزوی یه حکومت دمکرات و مردم با فرهنگِ مدرن رو براش دارم، ولی از دور. آره دارم میرم اونجا.

ذوق دیدار اونهایی رو دارم که دوستشون داشتم و به خاطر هزار و یکجور توجیه «من درآوردی» ترکشون کردم. اونهایی که به اختیار یا اجبار موندن و شونه دادن زیر بار کج اون مملکت و راش میبرن. اونهایی که از دل خیلی‌هاشون رفتم و وقتی برم متوجه این واقعیت میشم. اونهایی که با یه لبخند ظاهری سعی میکنن چیزی که توی دلشونه رو از من پنهون کنن.

اَه که حس بدیه این حسی که دارم. حس کسی که مثل یه وصله نا هم رنگ باشه. مثل یه فراری از جبههُ جنگی که بقیه هم قطارا دارن هنوز توش میجنگن.

اما با تمام این حرفا میدونم عده‌ای اونجا هستند که همیشه دوستم دارن. حتی با وجود اینکه خودخواهانه ترکشون کردم. میدونم تا اونجا که میتونن پیش‌تر به استقبالم میان تا لحظه دیدار رو جلوتر بکشن. میدونم دارن لحظه شماری میکنن برای شروع با هم بودن.

اما حیف که فقط دو هفته‌س. میدونم موقع برگشت جای این شوق شرماگین رو غمی خاکستری میگیره. هر‌چه میکنم نمیتونم به تموم شدنش فکر نکنم. لعنت. همیشه همینطور بوده. هیچ وقت به ترک کردن و ترک شدن عادت نکردم. اونقدری که نمیذاره حضِ دیدار، تمام وجودم رو اشغال کنه. این هم یه مرض دیگس که من دارم.

خوب گمان نکنم بتونم در ایران چیزی برای سال نو بنویسم. در نتیجه همینجا از فرصت استفاده میکنم و فرا رسیدن سال نو رو به تمام شما دوستای وبلاگستانیم تبریک میگم و براتون آرزوی بهروزی و سلامت و موفقیت میکنم.

Thursday, February 22, 2007

علافی

میگه دارم میرم آرایشگاه، اگه کاری نداری تو هم بیا. میگه یه نیم ساعتی بیشتر کارش طول نمیکشه. دنبالش راه می‌افتم میرم آرایشگاه. تا میرسیم میبینیم که آرایشگرش منتظرشه. میرم روی یکی از اون صندلیا که کنار دیوار ردیف شدن میشینم. صدای قیچی و سشوار، گپ زدن آرایشگرا و مشتریاشون و گاهی هم خنده بعلاوه موزیک. بعدِ سه چهار دقیقه تماشای آدما و کاراشون و در و دیوار پر از عکس مدلهای مو حس میکنم حوصلم داره سر میره که یه‌هو توجهم رو یه دسته مجله که روی میز روبروم هست جلب میکنه. یه دونشونو که از عکس روی جلدش خوشم میاد بر میدارم و شروع میکنم ورق زدن و نگاه کردن عکسها و تیترهای مطالبش. یه مقاله در مورد آتشفشان توجهم رو جلب میکنه و تمامشو میخونم. وقتی دارم بقیه مجله رو ورق میزنم مستخدم آرایشگاه یه چایی برام میاره. مجله رو برمیگردونم سر جاشو مشغول نوشیدن چایی میشم. چقدر به‌موقع. حسابی میچسبه. چاییم که تموم میشه مبایلمو ور میدارم شماره یکی از دوستامو میگیرم. بعد‌از سلام و احوال پرسی از کار جدیدش و ماشینش که گذاشته صاف کاری و قبولی خواهرش تو کنکور میگه و منم از عمل بابام که با موفقیت انجام شده و بهم ریختگی زندگیم با وجود نقاشایی که خونه رو رنگ میکنن و علافیم توی آرایشگاه براش میگم. تلفنم که تموم میشه میبینم که داره دستمزد ارایشگر رو میده. میفهمم وقت رفتنه.

با خودم فکر میکنم که زندگی هم یه جورایی عین همین علافی توی آرایشگاهه. برا اینکه حوصلم سر نره وقتم رو با یاد گرفتن و لذت بردن و ارتباط با دیگران پر میکنم. ولی توی آرایشگاه علاف کسی بودم که اونجا یه کاری داشت، و تاحد خوبی هم میدونستم بعد تموم شدن علافیم چی در انتظارمه. اما این یه عمر علافی تو این دنیا چی؟ ..........

(نه، فکر خود کشی ندارم)

Monday, February 12, 2007

پایان سال اول، شروع سال دوم

امروز وبلاگِ بنفش ناشناس یکساله شد.

در یکسال گذشته ۳۸ نوشته (تقریبا ۳ تا در ماه) در ناشناس منتشر شده.علت اصلی نوشته‌های کم ناشناس رو میتونم به دو عامل اصلی ربط بدم. شلوغی سر صاحبم و محدودیت در موضوعها و سبکی که ناشناس دنبال میکنه. در این مدت ناشناس بیشتر به مساپل کلی و فردی پرداخته تا موضوعات سیاسی و اجتماعی روز .

تا کنون در ناشناس دو مجموعه شکل گرفته. یکی با عنوان «خوب بودن» که دید فلاسفه مختلف دراخلاق (Ethics) رو مرور میکنه و دومی «این و آن» که کمک میکنه بعضی ذهنیاتم رو در قالب گفتگو و عاقبتِ دو انسان «ناشناس» ارائه بدم .

جا داره از این فرصت استفاده کنم و از اونی که طی سال گذشته قبل از انتشار نوشته‌هام زحمت اصلاح دیکتشون رو کشیده و از اونهایی که نوشته‌هام رو خوندن، نقطه‌نظرهاشون رو بیان کردن و به وبلاگم یا نوشته‌هام لینک دادن و باعث دل گرمیم شدن و در کنار خودم حسشون کردم، سپاس‌گزاری کنم.

Saturday, February 10, 2007

این و آن (۲)

این: از تو متفرم.

آن: چرا؟ گناه من چیه؟ من فقط دوستت دارم. جز تو کسی رو ندارم. تو، تو اِی آفتاب روزگار تار من.

این: از من دور شو. من رو تنها بذار. تو هم یکی از اونایی. همتون مثل هم‌ید.

آن: خودت رو از من نگیر. انتقام ظلمی رو که دیگران به تو کردن از من نگیر.

این: میگم از من دور شو. تو هم یکی مثل تمام اونهایی. بمیییییییییییییییییییییییییییییییییر

آن مُرد و این ماند. در دنیایی بی آن. آن، که متفاوت بود با آنهای دیگر. و تفاوتش در عشقِ به «این» بود. آن مُرد و عشق به این هم مُرد. چه راحت معشوقهایِ عشق نشناس، عاشق را میکشند. «این» «آن» را لایق عشق نمیدانست؟ به دنبال چه میگردد «این»؟ شاید یک معشوق. معشوقی لایق عشق. اما شاید معشوق لایق، «این» را لایق عشق نداند.
............................................................................................................

پرستوهای کابل اثری عمیق در من گذاشت. ياسمينه خضراء در سه چهارم اول کتابش حسی تلخ از زندگی در کابل طالبان زده رو در خوانندش ایجاد و در ربع آخر طوفانی از عاشق کُشی بپا میکنه، تلخ تر از تلخی اول.

مرگ عشق و عاشق به دست معشوق داستان جدیدی نیست. ولی هیچوقت هم از تلخیش کم نمیشه. اونقدر تلخ که طالبان هم تلخترش نمیتونه بکنه.

Sunday, January 21, 2007

خوب بودن (۴)

این یخچال هم واقعا دستگاه جالبیه. برای اینکه داخلش رو خنک کنه، محیط بیرونش رو گرم میکنه. برای این میگم جالبه که این گرمای تولید شده بیشتر از اون سرمایی هست که ایجاد کرده.

--------------------------------------------------------------------------------------------

یوتیلیترینیزم {۱} تعریفی جذاب از «عمل خوب» میده:

عمل خوب چیزیه که دنیایی بهتر برای خودمون و بقیه بسازه.

یوتیلیترینیزم بر میگرده به چینِ هزاران سال پیش که با این تعریفی که امروزه از اون میشناسن متفاوته و من هم باهاش کاری ندارم. این تعریفی رو که اینجا نوشتم، اولین بار جرمی بنتامن (۱۸۳۲-۱۷۴۸) ، فیلسوف انگلیسی، مطرح کرد و اساس اخلاق رو تلاش در ساخت دنیایی بهتر توسط ایجاد لذت برای مردم قرار داد. او این تعریف رو در زمانی کرد که فلاسفه بزرگ هم زمانش برای دین زدایی از اخلاق، راهی جز کشتن اخلاق پیدا نمیکردن. بعدها نواده او جان میل (۱۸۷۳-۱۸۰۶) این تعریف رو توسعه داد و امروزه به ابزار مهمی برای سیاستمدارها و اقتصاد دانها تبدیل شده. {۲}

اما این دنیای خوب یعنی چی؟

یعنی دنیایی که توش لذت بیشتر و درد کمتر باشه(جرمی بنتامن)؟

یا دنیایی که توش شادی باشه (جان میل)؟

یا دنیایی که در اون ایده‌آل‌هایی چون آزادی، دانش، عدل و زیبایی زیاد باشه (جی ای مور)؟

یا دنیایی که هر آدمی به اون چیزی که میخواد برسه (کِنت ا‌َرو)؟

این معیار هرچی باشه (من آخری رو ترجیح میدم) برای سنجش خوبی کاری که میکنم باید اول تعداد آدمهایی که اثر کار من شاملشون شده بشمرم و بعد شدت اثر کارم رو در هر کدوم از اون آدمها بررسی کنم. بعد جمع بزنم ببینم کارم چقدر خوب بوده.

این میون دوتا چیز خیلی بنطرم مهم میرسه:

اول اینکه وقتی میخوام آدما رو بشمرم هر کدوم رو یکی بشمرم. نه کمتر و نه بیشتر. بخصوص خودمو.

دوم اینکه همیشه وقتی می‌خوام یه کار خوب بکنم، حواسم باشه آیا کارم باعث بدی و دردی هم برای کسان دیگه میشه؟ اگه اینطوره، حتما اون آدم ها رو به عنوان نمره منفی کارم بشمرم. برای اینکه بفهمم کارم چقدر خوبه نباید خسارتهای کارم از چشمم پنهون باشه. نکنه کارم بشه مثل یخچال که وقتی میخواد یه جارو سرد کنه یه جای دیگرو گرم تر می‌کنه.

راستی آیا اگه درست بشمرم و حساب کنم، هیچکدوم از کارام خوب محسوب میشه؟
-----------------------------------------------------------------------------------------------

Sunday, January 07, 2007

شمردن

۱-۲-۳-۴-من-۵-۶-۷-۸ .........


یا


۱-۲-۳-۴-من-۶-۷-۸............


دوست دارم قبل از تموم شدن عمرم اونقدر بالغ بشم که بتونم بروش دوم بشمرم. یعنی وقتی دارم آدما رو میشمرم خودمو هم یکی مثل اونا بشمرم. نه یه چیزی دیگه. فقط یکی مثل بقیه.